هنر و دانش

طبقه بندی موضوعی
شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۴، ۰۱:۳۴ ق.ظ

زاهدی گوید.....

زاهدی گوید:جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.

اول: مرد فاسدی از کنار من گذشت و من 

گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. 

او گفت: ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده ای گل الود میرفت

 به او گفتم قدم ثابت بردار تا نلغزی.

گفت:من بلغزم باکی نیست بهوش باش تو نلغزی شیخ! که جماعتی از پی تو خواهند لغزید

سوم: کودکی دیدم که چراغی در دست داشت

 گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟ 

کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت

 و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم: زنی بسیار زیبا که درحال خشم

 از شوهرش شکایت میکرد. گفتم اول

 رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.

گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم

 چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست؛

 تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۱/۱۵

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی