هنر و دانش

طبقه بندی موضوعی
دوشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۳، ۱۱:۳۵ ب.ظ

خاطره ای آموزنده

خاطره ای آموزنده از زبان پسر گاندی:

پدرم کنفرانس یک روزه ای در شهر داشت و از من خواست او را به شهر برسانم وقتی پدر را رساندم گفت ساعت 5 همین جا منتظرت هستم تا با هم به خانه برگردیم من از فرصت استفاده کردم برای خانه خرید کردم و ماشین را به تعمیر گاه بردم بعد از آن چون هنوز فرصت باقی بود به سینما رفتم و ساعت 5/5 یادم آمد که دنبال پدرم بروم وقتی به آنجا رسیدم ساعت 6 شده بود . پدرم با نگرانی پرسید چرا دیر کردی؟ آنقدر شرمنده بودم که به دروغ  گفتم " اتوموبیل حاضر نبود مجبور شدم منتظر بمانم"پدرم که قبلن به تعمیرگاه زنگ زده بود گفت: در روش تربیت من نقصی وجود داشت که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده که به من راست بگویی . برای اینکه بفهمم نقص کارکجاست این هجده مایل را پیاده می روم که در این خصوص فکر کنم.

نمی توانستم او را تنها بگذارم مدت 5/5 ساعت پشت سرش اتوموبیل می راندم و پدرم را که به علت دروغ احمقانه ای که گفته بودم غرق ناراحتی و اندوه بود نگاه می کردم.

همان جاتصمیم گرفتم دیگر هرگز دروغ نگویم .این عمل عاری از خشونت پدرم آنقدرنیرومند بود که هنوزبعد ازگذشت دهه80 زندگی ام هنوز بدان می اندیشم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۹/۰۳

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی