هنر و دانش

طبقه بندی موضوعی

۳۶ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

چهارشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۵۸ ق.ظ

تو کجایی سهراب؟؟؟

تو کجایی سهراب؟

          خانه ی دوست فرو ریخت سرم!

          آرزویم را دستی دزدید

          آبرویم را حرفی له کرد

          مانده ام عشق کجا مدفون شد؟

          به چه جرمی غزلم را خواندن؟

          به چه حقی همه را سوزاندن؟

          گله دارم سهراب..........

          دل من سخت گرفته است بگو

          هوس آدمها .....تا کجا قلب مرا می کوبد؟   

       تا کجا باید رفت

          تا ز چشمهان سیاه مخفی شد؟

          دوست دارم بروم

          اینهمه خاطره را از دل من بردارید

          عشق را جای خودش بگذارید

          بگذارید به این خوش باشم

          که به قول سهراب:

          پشت دریا شهریست

          که در آن هیچکسی تنها نیست

          عشق بازیچه ی آدمها نیست

          زندگی عرصه ی ماتم ها نیست.....

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۰۳:۵۸
يكشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۰۹ ب.ظ

می توانی

می توانی با نگاهی در دلم غوغاکنی

باز این آرامِ عاشق پیشه را رسوا کنی


می توانی یک نفس باران شوی بر خاکِ دل

تا که سامانم شوی بازاین دلم احیا کنی


می توانی بعد ان آوارگی ها یک شبی

سربه دامانم گذاری راز دل افشا کنی


می توانی همسفر بامن شوی تا مرز عشق

 تاکمی آرامشت را نزد من پیدا کنی


می توانی مُلک دل را با محبت جانِ من

تا ابد شیرین به نامت با سند امضا کنی


🍀🍄🍀🍄🍀🍄🍀🍄🍀



شاعر این شعرو نمیدونم کیه دوستانی که میدونن اسم شاعرو بگن همه بشناسن 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۰:۰۹
يكشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۲۶ ب.ظ

شعری از مریم حیدر زاده

"  خلوت یک شاعر "

کاش در دهکده عشق ، فراوانی بود

توی بازار صداقت ،کمی ارزانی بود


کاش اگر گاه کمی لطف به هم میکردیم

مختصر بود  ولی     ساده و پنهانی بود


کاش به حرمت دل های مسافر هر شب 

روی شفاف ترین خاطره  ، مهمانی بود


کاش دریا کمی از درد خودش کم میکرد

قرض می داد به ما هرچه پریشانی بود


کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم 

رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود


مثل حافظ که پر از معجزه و الهامست 

کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود


چه قدر شعر نوشتیم برای باران 

غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود


کاش سهراب نمی رفت به این زودی ها 

دل ، پر از صحبت این شاعر کاشانی بود


کاش دل پر افسانه نیما می شد

و به یادش همه شب ،ماه چراغانی بود


کاش اسم همه دخترکان اینجا 

نام گل های پر از شبنم ایرانی بود


کاش چشمان پر از پرسش مردم کمتر 

غرق هر چیزکه میخواهی و میدانی بهتود


دل اگر رفت شبی کاش دعایی بکنیم 

راز این شعر همین مصرع پایانی بود                                



کتاب مثل هیچکس

مریم حیدرزاده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۶
شنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۰۵ ب.ظ

شعر زیبا.....

تو شاعرانه ترین احتمال من شده ای

چقدر خواب ببینم که مال من شده ای


و شاه بیت غزل های لال من شده ای


 چقدر خواب ببینم که بعد آن همه بغض


جواب حسرت این چند سال من شده ای


 چقدر حافظ یلدا نشین ورق بخورد؟


تو ناسروده ترین بیت فال من شده ای


چقدر لکنت شب گریه را مجاب کنم


خدا نکرده مگر بی خیال من شده ای


هنوز نذر شب جمعه های من اینست


که اتفاق بیفتد حلال من شده ای


که اتفاق بیفتد کنارتان هستم


برای وسعت پرواز بال من شده ای


میان بغض و تبسم میان وحشت و عشق


تو شاعرانه ترین احتمال من شده ای


مرا به دوزخ بیداریم نیازی نیست


عجیب خواب قشنگی ست مال من شده ای

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۵
يكشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۴:۵۷ ب.ظ

سوگند سهراب

زیباترین قسم سهراب سـپهری:


به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،

غصه هم میگذرد،

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهدماند..

لحظه ها عریانند.

به تن لحظه خود،جامه اندوه مـپوشان هرگز...!!

زندگی ذره کاهیست،

که کوهش کردیم،

زندگی نام نکویی ست،

که خارش کردیم،

زندگی نیست بجز نم نم باران بهار،

زندگی نیست بجزدیدن یار

زندگی نیست بجزعشق،

بجزحرف محبت به کسی،

ورنه هرخاروخسی،

زندگی کرده بسی،

زندگی تجربه تلخ فراوان دارد، دوسه تاکوچه وپس کوچه واندازه یک عمر بیابان دارد.

ما چه کردیم و چه خواهیم کر

د در این فرصت کم ...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۵۷
پنجشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۲:۲۵ ق.ظ

درسی از سهراب سپهرى


درسی از سهراب سپهری


سخت آشفته و غمگین بودم

به خودم می گفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند

درس ومشق خود را…

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

و نخندم اصلا

تا بترسند از من

و حسابی ببرند…

خط کشی آوردم،

درهوا چرخاندم...

چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !

اولی کامل بود،

دومی بدخط بود

بر سرش داد زدم...

سومی می لرزید...

خوب، گیر آوردم !!!

صید در دام افتاد

و به چنگ آمد زود...

دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف،

آنطرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، اینجا

همچنان می لرزید...

” پاک تنبل شده ای بچه بد ”

" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"

” ما نوشتیم آقا ”

بازکن دستت را...

خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم

ناله سختی کرد...

گوشه ی صورت او قرمز شد

هق هقی کردو سپس ساکت شد...

همچنان می گریید...

مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد

زیر یک میز،کنار دیوار، 

دفتری پیدا کرد ……

گفت : آقا ایناهاش، 

دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود

سرخی گونه او، به کبودی گروید …..

صبح فردا دیدم

که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر

سوی من می آیند...

خجل و دل نگران، 

منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای، 

یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم

پدرش بعدِ سلام، 

گفت : لطفی بکنید، 

و حسن را بسپارید به ما ”

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده 

بچه ی سر به هوا، 

یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است

زیر ابرو وکنارچشمش،

متورم شده است

درد سختی دارد، 

می بریمش دکتر 

با اجازه آقا …….

چشمم افتاد به چشم کودک...

غرق اندوه و تاثرگشتم

منِ شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد وکوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر ….

من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم

من از آن روز معلم شده ام ….

او به من یاد بداد درس زیبایی را...

که به هنگامه ی خشم

نه به دل تصمیمی

نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلا من 

عصبانی باشم

با محبت شاید،

گرهی بگشایم

با خشونت هرگز...

با خشونت هرگز...

با خشونت هرگز...

<<سهراب سپهرى >>

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۲:۲۵
پنجشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۲:۰۲ ق.ظ

نوشته ای از فریدون مشیری

از خواندن این نوشته فریدون مشیری سرمست شوید!


 به انگشت نخی خواهم بست

تا فراموش، نگردد فردا

زندگی شیرین است، زندگی باید کرد

گرچه دیر است ولی

کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید

به سلامت ز سفر برگردد

بذر امید بکارم، در دل

لحظه را در یابم

من به بازار محبت بروم فردا صبح

مهربانی خودم، عرضه کنم

یک بغل عشق از آنجا بخرم

یاد من باشد فردا حتما

به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم

بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در

چشم بر کوچه بدوزم با شوق

تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود

و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست

یاد من باشد فردا حتما

باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست

و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا

و بدانم که شبی خواهم رفت

و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی......

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۲:۰۲
دوشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۴، ۰۵:۱۴ ب.ظ

سهراب سپهری

چه جالب...

ناز را میکشیم،

آه را میکشیم،

انتظار را میکشیم،

فریاد را میکشیم،

درد را میکشیم،

ولی بعد از این همه سال انقدر نقاش خوبی نشده ایم که بتوانیم 

دست بکشیم...

از هر انچه آزارمان میدهد...

به چه می اندیشی؟

نگرانی بیجاست

عشق اینجا و‎ ‎خداهم اینجاست

لحظه هارا دریاب

زندگی درفردا نه همین امروز است

راه ها منتظرند تا تو هرجا که بخواهی برسی!

لحظه ها را دریاب پای در راه گذار

"راز هستی این است"

                    سهراب سپهری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۱۴
يكشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۵۰ ق.ظ

شعری از مشفق کاشانی

شعری از مشفق کاشانی


ﺯﻧﺪﮔﯽ

 ﮐﻠﺒﻪ ﺩﻧﺠﯽﺳﺖ

 ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻘﺸﻪ ﺧﻮﺩ،

ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﭘﻨﺠﺮﻩ

 ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ.... 

ﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ

 ﻋﺠﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ 

ﮔﻬﯽ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ،

ﮔﺎﻩ ﺧﺸﮏ ﺍﺳﺖ ﻭ 

ﮔﻬﯽ ﺷﺮ ﺷﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺩﺍﺭﺩ،


ﺯﻧﺪﮔﯽ 

ﻣﺮﺩ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺳﺖ

 ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﻣﺮﮒ

ﺑﻪ ﺷﻔﺎﺑﺨﺸﯽ ﯾﮏ ﻣﻌﺠﺰﻩ

 ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ،


ﺯﻧﺪﮔﯽ 

ﺣﺎﻟﺖ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ 

ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ

ﮐﻪ ﺩﺭ آﻥ

 ﻗﻮﺱ ﻭ ﻗﺰﺡ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭد،


ﺯﻧﺪﮔﯽ

 آﻥ ﮔﻞ ﺳﺮﺧﯽ ﺍﺳﺖ

 ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺑﻮﯾﯽ

ﯾﮏ ﺳﺮآﻏﺎﺯ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺍﺳﺖ،

 ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭد.……….

 زندگی کن


ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ

ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ

ﺭﻭﻧﻖِ ﻋﻤﺮِ ﺟﻬﺎﻥ 

ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺎﺣﯽ ﮔﺬﺭﺍﺳﺖ 


ﻗﺼﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﺎ ....

ﺑﺮﮔﯽ ﺍﺯ

 ﺩﻓﺘﺮ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍﺯ ﺑﻘﺎﺳﺖ


ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ....

ﮔﻞ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ ....

ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ

 ﺭﻧﮓ ﺧﺰﺍﻥ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﺩ ....

ﻫﻤﻪ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﺖ؛


ﺟﺎﻥ ﻣﻦ 

ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ

ﺯﻧﺪﮔﯽ

 ﮐﻮﭺ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ ....


ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ...

ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۵۰
پنجشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۳، ۰۵:۰۴ ب.ظ

احمد شاملو

ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻗﻠﺐ ﻫﺮﮐﺲ

ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﺸﺖ ﮔﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺵ ﺍﺳﺖ ...

ﻣﺸﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...

ﻭ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﺸﺘﻬﺎﯼ ﮔﺮﻩ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ ...

ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭼﺮﺧﺎﻧﻢ ﻭ ﺩﻭﺭﺗﺎﺩﻭﺭﺵ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...

ﭼﻘﺪﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻭ ﻧَﺤﯿﻒ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﻠﺒﻢ !

ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺤﯿﻒ ! ﮐﻪ ﭼﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﻡ ﺁﻭﺭﺩﻩ !

ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ... ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻭﺯﻡ !

ﻭﻓﺘﯽ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ... ﭼﻨﮓ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻪ ﮔﻠﻮﯾﻢ ﻭ ﻧﻔﺲ ﺭﺍ ﺳﺨﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ...

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ...

ﻣﻮﺝ ﻣﻮﺝ ﺍﺷﮏ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ ...

ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺤﯿﻒ !....

.ﺍﺣﻤﺪ ﺷﺎﻣﻠﻮ

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۰۴