هنر و دانش

طبقه بندی موضوعی

۳۶ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

چهارشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۴۹ ق.ظ

شعری از فریدون مشیری

. از خواندن این نوشته فریدون مشیری سرمست شوید!

 به انگشت نخی خواهم بست

تا فراموش، نگردد فردا

زندگی شیرین است، زندگی باید کرد

گرچه دیر است ولی

کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید

به سلامت ز سفر برگردد

بذر امید بکارم، در دل

لحظه را در یابم

من به بازار محبت بروم فردا صبح

مهربانی خودم، عرضه کنم

یک بغل عشق از آنجا بخرم

یاد من باشد فردا حتما

به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم

بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در

چشم بر کوچه بدوزم با شوق

تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود

و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست

یاد من باشد فردا حتما

باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست

و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا

و بدانم که شبی خواهم رفت

و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی......

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۳ ، ۰۰:۴۹
جمعه, ۲۳ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۵۵ ق.ظ

میشناسمت

ﺣﺲ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻣﯽﺷﻨﺎﺳﻤﺖ !

ﺍﺯ ﻻﺑﻪﻻﯼ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﯾﺦ ﺯﺩﻩﺍﻡ ﺁﻣﺪﻩﺍﯼ ...

ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺗﺮﺍﻧﻪﻫﺎﯾﯽ ﺩﻣﯿﺪﻩﺍﯼ

ﮐﻪ ﺳﺎﻝﻫﺎﺳﺖ ﺩﺭ ﮔﻠﻮﮔﺎﻩ ﺩﻟﻢ ﺍﻧﺒﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

...

ﻣﯽﺷﻨﺎﺳﻤﺖ ﺁﺭﯼ!

ﺗﻮ ﻫﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻣﺎﻭﺭﺍﯼ

ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺘﻢ

ﻭ ﻃﻨﯿﻦ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﻣﯽﺷﻨﯿﺪﻡ

...

ﻣﯽﺷﻨﺎﺳﻤﺖ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ !

ﺍﺯ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺧﻠﻘﺖ ﻋﺸﻖ ﻣﯽﺷﻨﺎﺳﻤﺖ

ﻫﻤﺎﻥ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ

ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﭘﺮﺣﺮﺍﺭﺗﺖ ﮔﻮﺍﻫﯽ ﻣﯽﺩﺍﺩ

...

ﻣﯽﺷﻨﺎﺳﻤﺖ ﺁﺭﯼ!

ﺍﺯ ﻧﺠﻮﺍﯼ ﻋﻤﯿﻖ ﺩﻟﺖ ﻣﯽﺷﻨﺎﺳﻤﺖ

ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽﮔﻮﯾﯽ ﺑﺎﻧﻮ ...

ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽﮔﻮﯾﯽ ﻋﺰﯾﺰ ...

ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽﻫﺎﯾﺖ ﻣﯽﮔﻮﯾﯽ

...

ﺧﻮﺏ ﻣﯽﺷﻨﺎﺳﻤﺖ !

ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺩﻟﻢ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ

ﺩﺭ ﻓﺮﺍﺳﻮﯼ ﻣﺮﺯﻫﺎﯼ ﺩﻟﻢ

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻣﯽﺩﺍﺷﺘﻢ

ﻭ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺑﻌﯿﺪ ﺗﻮ

ﻣﺮﺍ ﺷﻮﺭﯾﺪﻩﺳﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ

...

ﻣﯽﺷﻨﺎﺳﻤﺖ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ !

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﻪﺁﻟﻮﺩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻋﺒﻮﺭﻫﺎ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﯾﻢ

ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﭘﺎﺋﯿﺰ ﺍﺳﺖ ﻭ

ﻗﻄﺮﺍﺕ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺗﻦ ﺫﻫﻨﻢ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻮﯾﺪ

ﺁﯾﻨﻪ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺷﻔﺎﻑﺗﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ

ﻭ ﻣﻦ

ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽﺷﻨﺎﺳﻤﺖ ...

" ﺷﻬﺮﻩ ﺭﻭﺣﺒﺎﻧﯽ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۳ ، ۰۱:۵۵
سه شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۳، ۰۵:۳۴ ب.ظ

عاشقم

عاشقم.....

اهل همین کوچه ی بن بست کـناری ، 

که تو از پنجره اش پای به قلب منِ دیوانه نهادی ، 

تو کجا ؟ 

کوچه کجا ؟ 

پنجره ی باز کجا ؟ 

من کجا ؟ 

عشق کجا ؟ 

طاقتِ آغاز کجا ؟ 

تو به لبخند و نگاهی ، 

منِ دلداده به آهی ، بنشستیم

تو در قلب و .....

منِ خسته به راهی......


گُنه از کیست ؟ 


از آن پنجره ی باز ؟ 

از آن لحظه ی آغاز ؟ 

از آن چشمِ گنه کار ؟ 

از آن لحظه ی دیدار ؟

کاش می شد

 گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت ، همه بر دوش بگیرم 

جای آن یک شب مهتاب ، تو را تنگ در آغوش بگیرم............


فریدون مشیری

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۷:۳۴
دوشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۳، ۱۲:۵۹ ق.ظ

باز باران با ترانه

、ヽ、ヽخیلی قشنگ. ヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ、ヽ``、、`、、ヽ、ヽ ヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ、ヽ``、、`、、ヽ、ヽ ヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ、ヽヽ、ヽ、ヽ、ヽ ヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ、ヽ ヽ、ヽ``、ヽ、ヽ、ヽ.`、ヽ、ヽ``、、`、、ヽ`、ヽ 、ヽ`、ヽ ╱◥████◣ │田│▓ ∩ │◥███◣ ╱◥◣ ◥████◣田∩田│ │╱◥█◣║∩∩∩ ║◥███◣ ││∩│ ▓ ║∩田│║▓田▓∩║ `、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ、ヽ``、、``、ヽヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽヽ`、ヽ、ヽ、ヽ`、ヽ باز باران با ترانه میخورد بر بام خانه... خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو؟؟؟؟ روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو؟ یادت آید روز باران! گردش یک روز دیرین.. پس چه شد؟! دیگر کجا رفت؟! خاطرات خوب و شیرین          باز باران، بی ترانه، بی هوای عاشقانه، بی نوای عارفانه، درسکوت ظالمانه، خسته از مکر زمانه، غافل از حتی رفاقت، حاله ای ازعشق ونفرت، اشکهایی طبق عادت، قطره هایی بی طراوت، روی دوش آدمیت، میخورد بربام خانه…

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۳ ، ۰۰:۵۹
يكشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۳، ۰۲:۲۹ ق.ظ

قطعه زیبا از سهراب سپهری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۲:۲۹
يكشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۴۴ ق.ظ

آواز قو

ﻗﻮ ﻫﺎ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺨﻠﻮﻗﺎﺕ ﺧﺎﺭﻕﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ

ﺑﻪ ﺳﺒﺐ ﺗﮏ ﻫﻤﺴﺮﯼ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﻋﻤﺮ ﺑﻪ ﺳنبل ﻋﺸﻖ ﻭ ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﯼ

ﺩﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﻓﺮﻫﻨﮓﻫﺎ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ . ﺍﻣﺎ ﻧﮑﺘﻪ ﻣﺘﻤﺎﯾﺰ ﮐﻨﻨﺪﻩ

آنها ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﺮﮒﺁﮔﺎﻫﯽ

ﺩﺍﺭﻧﺪ،ﻗﻮﻫﺎ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺩ ﻫﯿﭻ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ

ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﻣﺮﮒ، ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺩﻧﺞ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺁﻭﺍﺯﯼ

ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺍﺧﺘﺘﺎﻣﯿﻪ ﻋﻤﺮﺷﺎﻥ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﺗﻤﺎﻡ

ﺁﻭﺍﺯ ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ. ﻭ ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﻗﻮ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﻣﺮﮒ

ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺟﻔﺘﮕﯿﺮﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﺮﺍﺟﻌﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺠﺎ ﺍﺧﺮﯾﻦ

ﺁﻭﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ . ﻭ ﺍﯾﻦ “ﺁﻭﺍﺯ ﻗﻮ” ﺑﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺁﺧﺮﯾﻦ

ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﻤﺮﺷﺎﻥ ﺍﺳﺖ .

ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﻗﻮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻤﯿﺮﺩ

ﻓﺮﯾﺒﻨﺪﻩ ﺯﺍﺩ ﻭ ﻓﺮﯾﺒﺎ ﺑﻤﯿﺮﺩ

ﺷﺐ ﻣﺮﮒ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﯿﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﻮﺟﯽ

ﺭﻭﺩ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻤﯿﺮﺩ

ﺩﺭ ﺁﻥ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻏﺰﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﺁﻥ ﺷﺐ

ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻏﺰﻟﻬﺎ ﺑﻤﯿﺮﺩ

ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺑﺮ ﺁﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﻍ ﺷﯿﺪﺍ

ﮐﺠﺎ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﮐﺮﺩ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻤﯿﺮﺩ

ﺷﺐ ﻣﺮﮒ ﺍﺯ ﺑﯿﻢ ﺁﻧﺠﺎ ﺷﺘﺎﺑﺪ

ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻏﺎﻓﻞ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﺑﻤﯿﺮﺩ

ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﻧﮑﺘﻪ ﮔﯿﺮﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﻡ

ﻧﺪﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻗﻮﯾﯽ ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍﺑﻤﯿﺮﺩ

ﭼﻮﺭﻭﺯﯼ ﺯ ﺁﻏﻮﺵ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺁﻣﺪ

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی آغوش باز کن

که میخواهد این قوی زیبا بمیرد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۱:۴۴