هنر و دانش

طبقه بندی موضوعی

۸۶ مطلب با موضوع «کوتاه و خواندنی» ثبت شده است

سه شنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۳:۳۷ ق.ظ

قلعه زنان وفادار

قلعه زنان وفادار 






در شهر وینسبرگ آلمان


قلعه ای وجود داردبنام زنان وفادار


 که داستان جالبی داردو مردم آنجا با افتخار آنرا تعریف میکنند:


 در سال 1140 میلادی

 شاه کنراد سوم شهر را تسخیر میکند و

 مردم به این قلعه پناه می برند

 وفرمانده دشمن پیام میدهد

که حاضر است اجازه بدهد

فقط زنان وبچه ها ازقلعه خارج شوند.


و به رسم جوانمردی با ارزش ترین دارایی خودشان را هم بردارند و بروند

به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشند.


قیافه فرمانده دیدنی بود

وقتی دید


هر زنی شوهرخودش را کول کرده

ودارد ازقلعه خارج میشود ...!

 زنان مجردهم پدر یا برادرشان را حمل میکردند.


شاه خنده اش میگیرد،


اما خلف وعده نمی کند و اجازه میدهد بروند.


و این قلعه از آنزمان تا به امروز به نام 

" قلعه زنان وفادار" شناخته میشود.


اینکه با ارزش ترین چیز زندگی مردم آنجا پول و چیزهای مادی نبود،

و اینکه اینقدر باهوش بودند

که زندگی عزیزان خود را نجات دادند، تحسین برانگیز است.


 دعاکنیم دراین روزگار نیز باارزشترین داراییهای دنیوی ما


 خانواده وعزیزانمان باشند.--

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۳:۳۷
دوشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ب.ظ

عشق شیر، عشق میمون

ﺯﻥ ﻭﺷﻮﻫﺮﯼ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﻭﺣﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ..


 ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ،


ﮐﻪ ﺑﺎ ﺟﻔﺘﺶ ﻋﺸﻘﺒﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ..


ﺯﻥ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮔﻔﺖ : 


ﭼﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﻭﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺍﻱ!!


ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻗﻔﺲ ﺷﯿﺮﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ


ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻧﺪ


 ﮐﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺑﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﻧﺪﮎ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ..


زﻥ ﮔﻔﺖ : 


ﭼﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﯼ ﺍﻧﺪﻭﻫﺒﺎﺭﯼ!


ﺷﻮﻫﺮﺵ با لبخندی ﮔﻔﺖ:


ﺍﯾﻦ ﺑﻄﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺷﯿﺮ ماده ﺑﯿﻨﺪﺍﺯ 


ﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﭼﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ؟!


 ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺷﯿﺮ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ،


ﺷﯿﺮﻧﺮ ﻓﻮﺭﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ، 


 ﺑﺎ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺳﭙﺮ ﺍﻭ ﮐﺮﺩ.


ﺍﻣﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ 


ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ،


ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺮ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺩﻭﯾﺪ، 


ﺗﺎ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺨﻮﺭﺩ!!


ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ :


 ﻋﺰﯾﺰﻡ


ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ ﻭ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﻣﺮﺩﻡ 


ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﯾﺒﺪ


ﺑﺮﺧﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ 


ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺮﯾﺒﻨﺪ،


هرگز ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻓﺮﯾﺐ ﻇﺎﻫﺮﻧﻤﺎﯾﯽ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ


ﺑﺮﺧﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺎﻃﻦ ﻭ ﻋﻤﻖ ﻭﺟﻮﺩﺷﺎﻥ


 ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ


 ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﻫﻨﺮﻇﺎﻫﺮ ﺳﺎﺯﯼ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ


ﺍﻣﺎ دﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﻪ..


میمون صفتان " ﭼﻪ ﺯﯾﺎﺩﻧﺪ "ﻭ

ﺷﯿﺮ ﺻﻔﺘﺎﻥ " ﭼﻪ ﺍﻧدک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۵۳
يكشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۲:۴۹ ق.ظ

الهی قمشه ای

الهی قمشه ای " َ 

تصور کن یک روز صبح که از خواب بیدار میشی ببینی به جز خودت هیچ کس توی دنیا نیست و تو صاحب تمام ثروت زمین هستی اون روز چه لباسی می پوشی؟ چه طلایی به خودت آویزون می کنی؟ با چه ماشینی گردش می کنی؟ کدوم خونه رو برای زندگی انتخاب می کنی؟ شاید یک نصفه روز از هیجان این همه ثروت به وجد بیای اما کم کم می فهمی حقیقت چیه. وقتی هیچ کس نیست که احساستو باهاش تقسیم کنی، لباس جدیدتو ببینه. برای ماشینت ذوق کنه، باهات بیاد گردش، کنارت غذا بخوره، همه این داشته هات برات پوچه . دیگه رانندگی با وانت یا پورشه برات فرقی نداره... خونه دو هزار متری با 45 متری برات یکی میشه. طلای 24 عیار توی گردنت خوشحالت نمی کنه.. همه اسباب شادی هست اما هیچ کدومشون شادت نمی کنه چون کسی نیست که شادیتو باهاش تقسیم کنی. اون وقته که می بینی چقدر وجود آدم ها با ارزشه چقدر هر چیزی هر چند کوچیک و ناقص با دیگران بزرگ و با ارزشه. شاید حاضر باشی همه دنیا رو بدی اما دوباره آدم ها کنارت باشند..... ما با احساس زنده هستیم نه با اموال. قدر همدیگه رو بدونیم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۲:۴۹
يكشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۲:۴۱ ق.ظ

خاطره ای از ادیسون

ادیسون به خانه بازگشت یاد داشتی به مادرش داد 

گفت : این را آموزگارم داد گفت فقط مادرت بخواند

مادر در حالی که اشک در چشمان داشت برای کودکش خواند:

فرزند شما یک نابغه است واین مدرسه برای او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگیرید





سالها گذشت مادرش از دنیا رفته بود  روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود در گنجه خانه خاطراتش را مرور میکرد برگه ای در میان شکاف دیوار اورا کنجکاو کرد آن را دراورده و خواند 

نوشته بود : کودک شما کودن است از فردا اورا به مدرسه راه نمی دهیم 

ادیسون ساعتها گریست 



ودر خاطراتش نوشت :

توماس آلوا ادیسون 

کودک  کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان به نابغه قرن تبدیل شد 

تقدیم به همه مادرا  ❤❤❤

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۲:۴۱
شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۰:۵۱ ب.ظ

قیصر امین پور....

قیصر امین پور چه زیبا گفت :


مگر ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺨﺮﯾﺐ ﺭﻭﺡ ﻭ ﻗﻠﺐ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﯾﮏ ﺍﻧﺴﺎﻥ، ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ کلمه ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ :

"ببخشید"


ﻣﮕﺮ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻋﻤﺮﯼ ﺭﺍ ﻫﺪﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ:

" ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﯿﮑﻨﻢ "


مگر ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻏﺮﻭﺭ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺧﺮﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ی "ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ " ﻏﺮﻭﺭ له ﺷﺪﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﺑﺰﻧﯽ !!؟؟


مگر ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﮐﺴﯽ ﺯﻭﺩ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﺸﻮﯼ ﺑﮕﻮﺋﯽ:

 " ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ "


با ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ : ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮐﺮﺩ؟

چه ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﺨﺸﯿﺪ؟


گاهی ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻧﯿﺴﺖ ....

کاری ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﻣﺮﻫﻢ ﺩﺭﺩ ﺑﺎﺷﺪ، نیست.

گذﺷﺖ ﻫﻢ ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ،

ﻭﻗﺘﯽ ﺁﮔﺎﻫﺎﻧﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﻢ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﺎﺭ ﻫﻮﯾﺖ ﻭ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﮐﺴﯽ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ ....

انتظار ﺑﺨﺸﺶ ﻫﻢ ﻧﺎﺑﺠﺎﺳﺖ ....


شخصیت ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﺑﻪ ﺁﺷﻮﺏ ﮐﺸﯿﺪﯼ ، ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺁﺭﺍﻡ نمی ﺷﻮﺩ ...



آدمها را بفهمید، 

دل، آلزایمر نمی گیرد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۵۱
پنجشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۳:۰۸ ق.ظ

حکایت پیرزن....


یکی از دوستان میگفت 

تـوی قـصـابـی بـودم کـه یـه پـیـرزن اومـد تـو و یـه گـوشـه وایـسـتـاد ...

یـه آقـای خـوش تـیـپـی هـم اومـد تـو گـفـت : آقـا قـربـون دسـتـت پـنـج کـیـلـو فـیـلـه گـوسـالـه بـکـش عـجـلـه دارم ...

آقـای قـصـاب شـروع کـرد بـه بـریـدن فـیـلـه و جـدا کـردن اضـافـه‌هـاش ...

هـمـیـنـجـور کـه داشـت کـارشـو مـی‌کـرد رو بـه پـیـرزن کـرد گـفـت : 

چـی مـیـخـوای نـنـه ؟؟!

پـیـرزن اومـد جـلـو یـک پـونـصـد تـومـنـی مـچـالـه گـذاشـت تـو تـرازو و گـفـت :

هَـمـیـنـو گـوشـت بـده نـنـه ...

قـصـاب یـه نـگـاهـی بـه پـونـصـد تـومـنـی کـرد و گـفـت : پـونـصـد تـومـن فـقـط اّشـغـال گـوشـت مـیـشـه نـنـه ، بـدم ؟؟!

پـیـرزن یـه فـکـری کـرد و گـفـت : بـده نـنـه !!!

قـصـاب آشـغـال گـوشـت‌ هـای اون جـوون رو مـی‌کـنـد مـیـذاشـت بـرای پـیـرزن ...

اون جــوونـی کـه فـیـلـه سـفـارش داده بـود هـمـیـن جـور کـه بـا مـوبـایـلـش بـازی مـی‌کـرد گـفـت : ایـنـارو واسـه سـگـت مـی‌خـوای مـادر ؟؟؟

پـیـرزن نـگـاهـی بـه جـوون کـرد. گـفـت : سَـگ ؟؟

جـوون گـفـت اّره ..... سـگِ مـن ایـن فـیـلـه‌هـا رو هـم بـا نـاز مـی‌خـوره .....

سگ شما چه جور ی اینا رومیخوره ؟!

پیرزن گفت :میخوره دیگه ننه... شکم گرسنه سنگم میخوره... جوون گفت :نژاد ش چیه مادر؟؟ پیرزن گفت :بهش میگن توله سگ دوپاننه.. 

اینارو برای بچه ها م میخوام آبگوشت بذارم. جوونه رنگش عوض شد... یه تیکه ازگوشتای فیله برداشت، گذاشت رو اشغال گوشت پیرزن.. پیرزن بهش گفت:تومگه اینارو برای سگت نگرفته بودی؟؟ 

جوون گفت :چرا... پیرزن گفت :ماغذای سگ نمیخوریم ننه....!! بعد گوشت فیله روگذاشت اون طرف و آشغال گوشتاش رو برداشت ورفت... 

یادمان باشد، هرحرفی رو هر جایی به زبون نیاریم... 

ماازدل آدما خبری نداریم. شاید با کوچکترین حرف نابجا قلب کوچک آدمی بشکند. 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۳:۰۸
يكشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۴، ۱۲:۰۲ ب.ظ

زیباترین متن سال.....

زیباترین متن سال به انتخاب اساتید دانشکده ادبیات دانشگاه تهران:



گاهى خودت را مثل یک کتاب ورق بزن،

انتهای بعضی فکرهایت "نقطه" بگذار، که بدانی باید همانجا تمامشان کنی.

بین بعضی حرفهایت "کاما" بگذار، که بدانی باید با کمی تامل ادایشان کنی.

پس از بعضی رفتارهایت هم "علامت تعجب" و آخر برخی عادت هایت نیز علامت "سوال" بگذار.

تا فرصت ویرایش هست، خودت را هر چند شب یکبار ورق بزن...

حتی بعضی از عقایدت را حذف کن، اما بعضی را پر رنگ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۰۲
پنجشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۴، ۰۵:۳۴ ب.ظ

کجاها نباید خندید

کجاها نبایدخندید !!!!


به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب ، نخند !

به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری ، نخند !

به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند ، نخند !


به دبیری که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده ، نخند !


به دستان پدرت...

به جارو کردن مادرت...

به راننده ی چاق اتوبوس...

به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سردارد...

به راننده ی آژانسی که چرت می زند

به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی...

به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان...

به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی...

نخند ...


نخند که دنیا ارزشش را ندارد ...

که هرگز نمی دانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند:

آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای، همه چیز و همه کسند.

آدم هایی که برای زندگی تقلا می کنند...

بار می برند...

بی خوابی می کشند...

کهنه می پوشند...

جار می زنند...

سرما و گرما را تحمل می کنند...

و گاهی خجالت هم می کشند


خیلی ساده 

هرگز به آدم هایی که تنها پشتیبانشان "خدا"ست، نخند !

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۳۴
دوشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۴، ۰۸:۲۱ ب.ظ

دروغ......

در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم..

بچه ای با مادرش همسفر ما بود و بسیار شلوغ میکرد..

 خواستم او را آرام کنم، به او گفتم اگر آرام باشد، #برای_او_شکلات_خواهم_خرید..

آن بچه قبول کرد و آرام شد..

قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم...

ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته ای....

به او گفته ای شکلات میخرم ولی نخریدی!!!

با کمال تعجب بازداشت شدم!!

در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی!!!

آنها با نظر عجیبی به من مینگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه!!!

به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد!!!

✅آنها_گدای_یک_بسته_شکلات_نبودند...

 آنها نگران بدآموزی بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند!!!


نقل از کتاب چرا عقب مانده ایم؟

 نوشته دکتر علی محمد ایزدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۲۱
دوشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۴، ۰۵:۲۶ ب.ظ

شادروان دکتر حسابی

شادروان دکترحسابی


یک روز از پدرم پرسیدم فرق بین عشق و ازدواج چیست؟ 

روز بعد او کتابی قدیمی آورد و به من گفت این برای توست. با تعجب گفتم: 

اما این کتاب خیلی با ارزش است،  تشکر کردم و در حالیکه خیلی ذوق داشتم تصمیم گرفتم کتاب را جایی دنج بگذارم تا سر فرصت بخوانم، چند روز بعد پدرم روزنامه ای را آورد، نگاهی به آن انداختم و بنظرم جالب آمد که پدرم گفت این روزنامه مال تو نیست، برای شخص دیگریست و موقتا میتوانی آن را داشته باشی، من هم با عجله شروع به خواندنش کردم که مبادا فرصت را از دست بدهم، در همین گیر و دار پدرم لبخندی زد و گفت : 

حالا فهمیدی فرق عشق و ازدواج به چیست؟ 

در عشق میکوشی تا تمام محبت و احساست را صرف شخصی کنی که شاید سهم تو نباشد اما ازدواج کتاب با ارزشیست که به خیال اینکه همیشه فرصت خواندنش هست به حال خود رهایش میکنی...


برگرفته از کتاب خاطرات مهندس ایرج حسابیشا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۲۶