هنر و دانش

طبقه بندی موضوعی

۸۶ مطلب با موضوع «کوتاه و خواندنی» ثبت شده است

شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۲۸ ب.ظ

بقول حسین پناهی.....

ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺣﺴﯿﻦ ﭘﻨﺎﻫﯽ :          ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ، ﯾﮏ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺗﮑﻪ ﮐﺎﻏﺬ          ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ "ﺗـﻌﻄﯿــﻞ          ﺍﺳﺖ" ﻭ ﺑﭽﺴﺒﺎﻧﯽ ﭘﺸﺖ ﺷﯿﺸﻪ ﯼ ﺍﻓـﮑﺎﺭﺕ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ          ﺧﻮﺩﺕ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ          ﺑﺪﻫﯽ، ﺩﺭﺍﺯ ﺑﮑﺸﯽ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﺳﺮﺕ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ          ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺧﯿﺮﻩ          ﺷﻮﯼ ﻭ ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﺳــﻮﺕ ﺑﺰﻧﯽ، ﺩﺭ ﺩﻟـﺖ ﺑﺨﻨــﺪﯼ ﺑﻪ          ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻓـﮑﺎﺭﯼ ﮐﻪ          ﭘﺸﺖ ﺷﯿﺸﻪ ﯼ ﺫﻫﻨﺖ ﺻﻒ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ، ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺑﺎ          ﺧﻮﺩﺕ ﺑﮕﻮﯾـﯽ :          ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻣﻨﺘـﻈـﺮ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ !!...ﮔﺎﻫـــــﯽ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ !!..ﮔﺎﻫــــــــﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ !!...ﮔﺎﻫــــــــــﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺍﻡ !!...ﮔﺎﻫـــــــــــﯽ ﻓﺮﯾﺐ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ !!...ﮔﺎﻫـــــــــــــﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ !!...ﮔﺎﻫـــــــــــــــﯽ ﺩﺭ ﺗﻨـــــــﻬﺎﯾﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻡ !!...ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻝ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺭﺳــــــﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﮕــــــــﻮﯾﻢ :ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻤــــــــﺎﻡ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺩﺭﺱ " ﺁﻣﻮﺧــــــــﺘﻪ ﺍﻡ !!..."ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺧﻮﺷﺤـــــﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ !!...ﺷﺎﯾﺪﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ !!...ﺍﻣﺎ ﺻﺎﺩﻗﻢ ..ﻣـــــــــــــﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ !!...ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۸
جمعه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۱۰ ب.ظ

احمق شناسی

احمق شناسی

ــــــــــــــــــــ

کسی که دربارۀ پول و دستمزدش زیاد اصرار نمی کند و خیال می کند دیگران انصاف و شعور دارند،

احمق نیست، مناعت طبع دارد.


کسی که برای شنیدن حرف ها و شعرها و قصه ها و اثار هنری یک جوان بی تجربه وقت می گذارد و حوصله به خرج می دهد،

احمق نیست، انسان است.


کسی که به موقع می آید و برای با کلاس بودن، عده ای را منتظر نمی گذارد،

احمق نیست، منظم و محترم است.


کسی که به دیگران اعتماد می کند و آنها را سر سفرۀ خود می نشاند و به خانه اش راه می دهد یا به محفل دوستانه و چای و قهوه ای دعوت می کند و صمیمانه و دوستانه رفتار میکند،

احمق نیست، متواضع و مهربان است.


کسی که برای حل مشکلات دیگران به آنها پول قرض می دهد یا ضامن وام آنها می شود و به دروغ نمی گوید که ندارم و گرفتارم،

احمق نیست. کریم و جوانمرد است.


کسی که از معایب و کاستی های دیگران، درمی گذرد و بدی ها را نادیده می گیرد،

احمق نیست. شریف است...

انسان بودن هزینه سنگینی دارد

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۰
دوشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۹ ق.ظ

بازی زیر باران....

کلاس دوم دبستان شیفت بعد از ظهر بودم باران تندی می بارید یک چتر هفت رنگ دسته صورتیه سوت دار آن روز صبح خریده بودم وقتی به مدرسه رفتم دلم می خواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم اما زنگ خورد هر عقل سالمی تشخیص می داد که کلاس درس واجب تر از بازی زیر باران است یادم نیست آن روز چه درسی آموزگارم به من آموخت اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد  ومن صد بار دیگر چتر نو خریده باشم اما آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد این اولین بدهکاری من به دلم بود  که در خاطرم مانده بعد از آن هر روز به اندازه ی تک تک ساعت های عمرم به دلم بدهکار ماندم به بهانه ی عقل و منطق از هزار و یک لذت چشم پوشیدم از ترس آنکه مبادا آنچه دلم میخواهد پشیمانی به بار آورد خیلی وقت ها سکوت اختیار کردم اما حالا بعضی شب ها فکر میکنم اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم چقدر پشیمانم از انجام ندادن  کارهایی که به بهانه ی منطق حماقت نامیدمشان حالا می دانم هر حال خوبی سن مخصوص به خودش رادارد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۹
يكشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۰۸ ب.ظ

مرحوم قیصر امین پور چه زیبا گفت

مرحوم قیصر امین پور چه زیبا گفت :


مگر ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺨﺮﯾﺐ ﺭﻭﺡ ﻭ ﻗﻠﺐ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﯾﮏ ﺍﻧﺴﺎﻥ، ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ کﻠﻤﻪ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ :

"ببخشید"!؟


ﻣﮕﺮ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻋﻤﺮﯼ ﺭﺍ ﻫﺪﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﮔﻔﺖ:

" ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﯿﮑﻨﻢ "؟!


مگر ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻏﺮﻭﺭ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺧﺮﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ی " ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ " ﻏﺮﻭﺭ له ﺷﺪﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﺑﺰﻧﯽ !!؟


مگر ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﮐﺴﯽ ﺯﻭﺩ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﺸﻮﯼ ﺑﮕﻮﺋﯽ " ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ "؟!


با ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ : ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮐﺮﺩ؟!

چه ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﺨﺸﯿﺪ؟!


گاهی ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻧﯿﺴﺖ ...!!


کاری ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﻣﺮﻫﻢ ﺩﺭﺩ ﺑﺎﺷﺪ، نیست..!!


گذﺷﺖ ﻫﻢ ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ...!


ﻭﻗﺘﯽ ﺁﮔﺎﻫﺎﻧﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﻢ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﺎﺭ ﻫﻮﯾﺖ ﻭ

ﺷﺨﺼﯿﺖ ﮐﺴﯽ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ !

انتظار ﺑﺨﺸﺶ ﻫﻢ ﻧﺎﺑﺠﺎﺳﺖ ...!


شخصیت ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﺑﻪ ﺁﺷﻮﺏ ﮐﺸﯿﺪﯼ !

ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺁﺭﺍﻡ نمی ﺷﻮﺩ ...!



"آدمها را بفهمید!


"دل"

آلزایمر نمیگیرد ..!!



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۸
يكشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۴۳ ق.ظ

حس خوب یعنی.....

.

امروز از اول صبح

تا همین یک ساعت پیش

کلی عاشق شدم

یک مشت عشق ناکام...! عاشق پیر مردی شدم که داشت با زنش راه می رفت

حیف که پیچیدند توی خیابون اصلی

و من نشنیدم که سال ها قبل

وقتی آقا پاکت نامه رو زیر در خونه هل داد تو

چطور هل شده و فرار کرده ...

عاشق خانوم جوونی شدم که داشت دخترکش رو

از مدرسه می آورد و به اون می گفت :

فرقی نداره معلمت توی دفترت

چه یادداشتی برای من گذاشته باشه

اگه فقط خودم حس کنم دانش آموز خوبی بودی

امروز برات جایزه می خرم

دیگه ندیدم که چیزی خرید یا نه ...

عاشق مرد رفتگر شدم که یه تیکه از گوشت ناهارش رو

برای یه گربه ی کوچکی انداخت

همین وقت بود که یه گربه ی دیگه هم اومد

و من سوار تاکسی شدم

دیگه نفهمیدم پیر مرد خودش

و مهمونان ناخونده اش  رو چه طوری سیر کرد ...

دلم برای پیر زنی پر کشید که برای سلامتی هر جوونی

که از کنارش رد می شد یه صلوات می فرستاد

دلم می خواست منم از کنارش رد بشم

اما دیگه رسیده بودم به در خونه ی خودمون ... و حالا فکر می کنم "" بعضی حس ها

با همه ی ناتمام موندنشون چقدر خوب اند ."

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۴۳
چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۳۹ ب.ظ

دزد سکه باشید اما.....

می گویند در قدیم دزد سر گردنه هم معرفت داشت....

روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسه ی سکه ی مردی غافل را می دزدد، هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه ها کاغذیست که بر آن نوشته است: 

خدایا به برکت این دعا سکه های مرا حفاظت بفرما..

اندکی اندیشه کرد سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند.

دوستانش او را سرزنش کردند که چرا این همه پول را از دست داد.

دزدکیسه در پاسخ گفت:

صاحب کیسه باور داشت که دعا دارایی او را نگهبان است. او بر این دعا به خدا اعتقاد نموده است .

من دزد دارایی او بودم نه دزد دین او.

اگر کیسه او را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست می شد.ان گاه من دزد باورهای او هم بودم.

واین دور از انصاف است...!

و این روزها در این سرزمین عده ای هم دزد خزانه مردمند و هم دزد باورهای شان ....چونکه بنام دین دزدی میکنند....برای همین است که عده ای ازدین زده شده اند وفکر میکنند که این کاری که اینها میکنند تعالیم دین است

 اگر می بری ،سکه ها را ببر ، نه باورها را...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۹
شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۷:۵۷ ب.ظ

قضاوت زود هنگام ممنوع

🚫قضاوت زود هنگام ممنوع🚫

🍎🍏

دختر کوچولوی ملوس دو تا سیب در دو دست داشت. در این موقع مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت، "یکی از سیباتو به من میدی؟" دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید. سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب. لبخند روی لبان مادرش ماسید. سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نومید شده است. امّا، دخترک لحظه‌ای بعد یکی از سیب‌های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت، "بیا مامان این سیب شیرین‌تره!" مادر خشکش زد. چه اندیشه‌ای به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه اندیشه بود.

هر قدر باتجربه باشید، در هر مقامی که باشید، هر قدر خود را دانشمند بدانید، قضاوت خود را اندکی به تأخیر اندازید و بگذارید طرف مقابل شما فرصتی برای توضیح داشته باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۵۷
شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۲:۵۵ ق.ظ

حاکم دادگر

یعقوب لیث صفاری؛ پادشاه سلسله صفاریان و نخستین شهریار ایرانی پس از اسلام ؛ شبی هرچه کرد ؛ خوابش نبرد. غلامان را گفت حکمأ به کسی ظلم شده؛ او را بیابید . پس از کمی جست و جو ؛ غلامان بازگشتند و گفتند سلطان به سلامت باشد؛ دادخواهی نیافتیم اما سلطان را دوباره خواب نیامد ؛ پس خود برخواست و با جامه مبدل؛ از قصر بیرون شد ؛ در پشت قصر و ناله ای شنید که خدایا ! یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش اینچنین ستم میشود ؛ سلطان گفت؛ چه میگویی؟ اینک من یعقوبم و از پی تو آمده ام . بگو ماجرا چیست؟ آن مرد گفت : یکی از خواص تو که نامش را نمیدانم؛ شبها به خانه من می آید و به زور ؛ زن من را مورد آزار و اذیت قرار میدهد . سلطان گفت : اکنون کجاست؟ مرد گفت: شاید رفته باشد ؛ شاه گفت : هرگاه آمد؛مرا خبر کن و آن مرد را به نگهبان قصر؛معرفی کرد و گفت هرزمان این مرد ؛ مرا خواست؛ به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم . شب بعد ؛ باز همان سرهنگ به خانه آن مرد بینوا رفت ؛ مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت . یعقوب لیث سیستانی؛ با شمشیر برهنه به راه افتاد؛ در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید ؛ دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش کنند آنگاه ظالم را با شمشیر کشت . پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست ؛ پس در دم سر به سجده نهاد ، آنگاه صاحب خانه را گفت قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام . صاحبخانه گفت : پادشاهی چون تو؛ چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟ شاه گفت:هرچه هست؛بیاور. مرد؛پاره ای نان آورد و سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید ؛ سلطان گفت: آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من ؛ کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم ؛ پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری؛مانع اجرای عدالت نشود ؛ چراغ که روشن شد ؛ دیدم بیگانه است؛پس سجده شکر گذاشتم . اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛ با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم . از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام . . . 

(گر به دولت برسی ؛ مست نگردی ؛ مردی/ گر به ذلت برسی ؛ پست نگردی ؛ مردی/

 اهل عالم همه بازیچه دست هوسند /

 گر تو بازیچه این دست نگردی ؛ مردی .)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۵۵
شنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۶:۱۳ ق.ظ

پدر

ﻓﻘﻂ ﺑﺨﻮﻥ ﻻﻳﻜﻢ ﻧﻤﻴﺨﻮﺍﻡ

ﺑﺎﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ !

ﺑﺎﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ !

ﺑﺎﺑﺎ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ !

ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ !

ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ !

ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ، ﭘﻮﻝ ﺑﺪﻩ !

ﺑﺎﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻬﺮﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ !

ﺑﺎﺑﺎ !...

ﺑﺎﺑﺎ !...

ﺑﺎﺑﺎ !...

.

.

.

ﻭﻟﯽ ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﻔﺘﻢ :

ﺑﺎﺑﺎ ! ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﻢ ﻫﺴﺘﯽ ﺑﺮﺍﻡ ﮐﺎﻓﯿﻪ ...

ﺑﺎﺑﺎ ! ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ !

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻬﺶ ﻧﻖ ﺯﺩﻡ ! ﺍﺯ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﻡ ﻭ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ

ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ

ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﺯﺵ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪﻡ :

ﺑﺎﺑﺎ ! ﺗﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟؟؟

***

ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺍﺯﻡﻭﻥ ﻣﯿﭙــﺮﺳﯿﺪﻥ :

ﺑــﺎﺑــﺎﺗﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﯼ ﯾﺎ ﻣـﺎﻣــﺎﻧﺘﻮ؟ !

ﻣﯿﮕﻔﺘﯾﻢ : ﻫﺮ ﺩﻭﺗﺎﺷﻮﻧﻮ !!

ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ : ﻧﻪ ! ﯾﮑﯽ ﺭﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ !!!

ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ ﮐﺪﻭﻣﻪ؟؟؟

ﻣﺍ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺷﺮﻡ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺒﯽ ﻣﯿﮕﻔﺗﯿﻢ :

ﻣﺎﻣﺎﻧــﻤﻮ !!!

ﺑﯿــﭽﺎﺭﻩ ﭘﺪﺭ ! ﻟﺒــﺨﻨﺪ ﺗﻠﺧﯽ ﻣﯿﺰﺩ ﻭ . . .

ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﻴﻜﺸﻴﺪ ﺟﻠــﻮﯼ ﻫﻤﻪ !!!

ﺍﻣﺎ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﻔﻬــﻤﯿﻢ ﭘــﺪﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ  ﻭ

ﺧﺴﺘﻪ ﻣﻴﺸﺪ

ﺗــﺎ ﺯﻥ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺍﺵ ﺯﻧﺪﮔــﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷــﻦ ...

***

ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ

ﺑﺎﺵ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺒﺎﺷﻢ

ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻫﺮﭼﯽ ﺳﺎﻻﺭﻩ ﻫﺮﭼﯽ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻨﺎﻡ ﭘﺪﺭﻩ

کپی واااسه اونایی ک عااااشق پدرشونن ازاااااد..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۶:۱۳
چهارشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۵:۰۰ ق.ظ

ملانصرالدین(سکه طلا.....)

ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﻧﯿﺮﻧﮕﯽ، ﺣﻤﺎﻗﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ .

ﺩﻭ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺷﺎﻥ ﻃﻼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﻘﺮﻩ، ﺍﻣﺎ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﮑﻪ ﻧﻘﺮﻩ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.

ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﭘﺨﺶ

ﺷﺪ . ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﻣﯽﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺩﻭ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﮑﻪ ﻧﻘﺮﻩ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ .

ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺭﺍ ﺁﻧﻄﻮﺭ ﺩﺳﺖ ﻣﯽاﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ، ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ.

ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﻭ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻧﺪ، ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ.

اﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﭘﻮﻝ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﮔﯿﺮﺕ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻭ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺳﺘﺖ ﻧﻤﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﻧﺪ.

ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺣﻖ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ، ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﻮﻝ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ ﺗﺎ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺣﻤﻖ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻫﺎﯾﻢ .

شما ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻠﮏ ﭼﻘﺪﺭ ﭘﻮﻝ ﮔﯿﺮ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻡ 

ﺍﮔﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ، ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻫﯿﭻ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺣﻤﻖ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ.......

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

☝پس عاقل باشید حتی اگر احمق فرض شوید

مسئول رفتار خود باشید؛ نه مسئول برداشت دیگران

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۵:۰۰