هنر و دانش

طبقه بندی موضوعی

۸۶ مطلب با موضوع «کوتاه و خواندنی» ثبت شده است

دوشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۰ ب.ظ

مرام بانوی آواز ایران

گویند روزی قمر الملوک وزیری اولین خواننده زن ایران سوار بر درشکه به جایی میرفت. درشکه چی از جلوی قهوه خانه ای رد میشود که گرامافونش آهنگی از قمر را پخش میکرد.

درشکه چی آهی میکشد و میگوید چه میشد خدا به من هم پولی می داد تا میتواستم قمر را برای عروسی پسرم دعوت کنم.

قمر میگوید خدا را چه دیده ای، شاید قمر در عروسی پسر تو هم آواز بخواند.

درشکه چی از سر حسرت آهی کشید و گفت ای خانم قمر کجا و عروسی پسر من کجا؟ تا پولدارهایی مثل تیمورتاش ها و حاج ملک التجارها هستند کجا دست ما به دامان قمر میرسد؟

قمر پس از دلداری درشکه چی، از کم و کیف عروسی و زمان و مکان آن با خبر میشود و میفهمد که عروسی دو روز دیگر در خانه ای در جنوب تهران است.

صبح روز موعود قمر همه ی مقدمات یک جشن مجلل را از فرش و قالی و میز و صندلی و شیرینی و میوه و برنج و روغن و دیگ و دیگور آماده می کند و به چند نفر میدهد که به خانه محل عروسی ببرند.

کارگران پیش چشمان حیرت زده ی درشکه چی و اهل خانواده، خانه را به نحو زیبایی تزئین و چراغانی میکنند.

طرف های غروب، قمر با ارکستر خود و همچنین یک دسته مطرب رو حوضی وارد شده و با ورود او شور و غوغایی در محله به پا شده و مردم برای دیدن او به پشت بام ها هجوم میبرند و درشکه چی خود را روی پاهای قمر میاندازد و قمر او بلند کرده و میگوید:

این هم قمری که آرزویش را داشتی و بدان که من هرگز یک تار موی شماها را با صد تا از آنها که گفتی عوض نمی کنم.

و بعد از خواندن چند دهن آواز جانانه و هدیه دادن به عروس و داماد، به مطربها میسپارد تا آنجا که ممکن است مجلس عروسی را گرم کنند و خود آنجا را ترک میکند....


کتاب تهران قدیم- جعفر شهری

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۴ ، ۲۳:۱۰
دوشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۷ ب.ظ

مشتاق علیشاه

از مشتاق علیشاه بیشتر بدانید


فریاد بر می آورد که ملا حکم سنگسار مشتاق را صادر کرده و مردم به سوی او حمله‌ور می‌شوند و او را به بیرون از مسجد برده و در محلی به نام «تل خرفروشان» به همــــــراه مریدش درویش‌جعفر سنگسار می‌کنند.» و بدین ترتیب زندگی او به پایان می‌رسد. می گویند که مشتاق‌علیشاه قرآن را با نوای سه تار می‌خوانده است. جلال‌آل‌احمد در سفرنامه‌اش پس از حضور در مقبره‌ی مشتاقیه نوشته است: «اگر سیم چهارم سه‌تار را سیم «مشتاق» می گویند به ابتکار این باباست که این‌جا خفته.» ... روایتی دیگر هم این گونه نقل شده :مشتاق علیشاه که نام اصلی اش میرزا محمد تربتی است، جوانی خوش سیما و برازنده و از مریدان  شاه نعمت الله ولی بود که از اصفهان به کرمان کوچ کرد و در این شهر ساکن شد. او هنرمندی شوریده بود که هم شعر می سرود و هم سه تار را به مهارت می نواخت، و اصلا ً نام او با نام سه تار عجین است چرا که وی یک سیم به سیم های سه تار افزوده که به نام وی، «سیم مشتاق» نامیده می شود. می گویند این درویش هنرمند، روزها روی پله های مسجد جامع کرمان می نشست و آیات قرآن را به همراه صوت مؤثر سه تار، از بُن جان، تلاوت می کرد. از این رو پس از مدتی مریدانی بسیار یافت که پر آوازه ترین آنها ملا محمد تقی کرمانی، معروف به « مظفر علیشاه» بود. و این ملا محمد تقی کسی بود که ابتدا، در مخالفت با دراویش تعصب می ورزید، هرگز با آنان نمی نشست و حتا دیگران را هم از نشست و برخاست با آنان منع می کرد، اما به ناگهان از مریدان مشتاق شد و داستان آن از این قرار است که می گویند روزی یکی از بازاریان کرمان که روضه خوانی ِ سالانه داشت، علما ی شهر را به روضه فراخوانده بود و علما همه در رده ای خاص نشسته بودند و ملا محمد تقی هم در میان آنان بود. در این هنگام مشتاق علیشاه بی خبر وارد شد و در زاویه ای مقابل او نشست. هنگامی که سفره گستردند  ملا محمد تقی دست به سفره دراز نکرد و به پیروی از او، دیگر علما هم دست نزدند. صاحب مجلس که مردی متدین بود، ناراحت شد و سبب را پرسید و در ضمن اشاره کرد که تمام مخارج سفره از کسب حلال به دست آمده و ذره ای ناحق در آن نیست. ملا محمد تقی ضمن تأیید گفته ی میزبان، به مشتاق علیشاه اشاره کرد و گفت:« قرار نبود که درویش بر سر این سفره باشد و اکنون می بینیم که هست!» مشتاق علیشاه با شنیدن این سخن نگاه نافذ و معنی داری به ملا محمد تقی انداخت و گفت: « حاجی، اگر سفره ی مولاست که درویش و غیر درویش ندارد!» پس آنگاه برخاسته، مجلس را ترک نمود. او رفت اما تأثیر آن نگاه در ملا محمد تقی به ژرفا باقی ماند، آنگونه که وی عبای خود را برداشت و در پی مشتاق روانه شدو در اول کوچه ی «ماهانی» او را دید که بر سر گوری نشسته و سر در خویش فرو برده، هرچه اصرار ورزید، درویش باز نگشت، اما از آن لحظه ملا محمد تقی دگرگون شد، شیدا و شیفته شد،دیوانه ی عشق شد، تغییر مسلک داد، به راه عرفان افتاد، نام خود را به «مظفر علیشاه» گردانید و حتا دیوان شعر خود را نیز به نام مرشد خود « دیوان مشتاق» نامید. اما هر چند که پیروان مشتاق رو به افزونی می گذاشتند، بر تعداد دشمنان او هم که در صدد قتلش بودند، اضافه می گردید که در صدر آنان ملا عبدالله نامی بود که مجتهد شهر بود و از همه گردنکش تر و خونی تر می نمود و هر دم درپی بهانه می گشت تا اینکه روز بیست و هفتم ماه رمضان 1206شمسی، هنگامی که بر منبر بود، مشتاق علیشاه وارد شد و در گوشه ای به عبادت مشغول گشت. ملا عبدالله چون شنیده بود که وی قرآن را با نوای سه تار تلاوت می کند، از  همان بالای منبر حکم به سنگسار کردن و قتل مشتاق علیشاه داد و خود پیش افتاد. درویش را گرفتند و در مکانی که امروز شبستان مسجد جامع است، اما آن روز تلی بود به نام «تل خر فروشان» در گودال افکندند و به سنگ زدن پرداختند. یکی از مریدان مشتاق به نام جعفر خود را به روی او انداخت تا در امانش بدارد، اما به او نیز رحم نکردند و او هم کشته شد و ملا محمد تقی( مظفر علیشاه) زمانی رسید که کار از کار گذشته بود..، پس هنگامی که آن صحنه ی ناگوار را دید گفت:« شهری خون بهای مشتاق است» . بعد از مرگ مشتاق، ملا عبداله که بانی مرگ او بود به «ملا عبد اله سگو» معروف شد، چون هنگام مرگ زمانی که دید لب های مشتاق علیشاه هنوز تکان میخورد و « یاهو» می گوید، به او نزدیک شد و  با لهجه ی کرمانی گفت: « سگو هنوز هم یا هو میگویی؟» و عجیب اینکه این لقب آز آن به بعد بروی او و اقوامش ماند و مردم آنها خاندان «عبد اله سگو» می نامیدند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۴ ، ۲۳:۰۷
سه شنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۸ ق.ظ

دانلود پول

یادتونه اولین باری که اینترنت پرسرعت گرفتیم دلمون میخواست همه چیز رو دانلود کنیم؟ 
آهنگ و فیلم و عکس تا جایی که هارد کامپیوترمون پر میشد ولی بازم عطش دانلود داشتیم.
نه تنها از فایل‌هایی که دانلود میکردیم استفاده نمیکردیم باز میخواستیم بیشتر دانلود کنیم و همش
ترس داشتیم که امروز و فرداست که یا اینترنت جمع بشه و یا اون فایلها تو اینترنت نباشن ولی 
چون دیگه تو هاردمون جا نبود باید یا یه هارد جدید میخریدیم یا تعدادی از فایل‌های قبلی رو
حذف میکردیم و این دوّمی مثل این بود که دور از جون بچه‌هامونو جلومون سر ببرن.

بعضی از آدما یه جوری ثروت جمع میکنن انگار دارن دانلود میکنن. عزیزم کمتر پول دانلود کن هاردت میسوزه لامصب. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۴ ، ۱۰:۲۸
دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۰ ب.ظ

جبر است یا اختیار؟

عارفی را پرسیدند:

"زندگی به جبر است یا اختیار؟!"


پاسخ داد:

"امروز" به 'اختیار' من است تا چه بکارم ...!!

اما "فردا" به 'جبر'، محصول آن را درو خواهم کرد ...!!


برخی دوستان کل زندگیشون شده بحث بر سر مسئله جبر و اختیار

مسئله از نظر من خیلی ساده‌تر از اون چیزیه که فلاسفه درگیرش هستن. این که جبر و اختیار باهم توأمان حضور دارن درسته ولی بیشترش جبره تا اختیار. اما سؤال اینه که محدوده جبر و اختیار کجاست؟

ما انسانها یک جسم داریم که منبع تحرک ماست و یک ذهن داریم که از مفاهیم و تصورات و خاطرات و رویاها تشکیل شده و قابل لمس فیزیکی نیست. همه این آتش‌ها از گور این ذهن بلند میشه. در واقع ذهن ما چیزهایی رو طلب میکنه که در دنیای واقعی یا خیلی سخت حاصل میشوند و یا غیر ممکن هستند. البته با توجه به امکانات زمان ما ممکنه اینطور باشه و خیلی چیزهایی که در گذشته غیر ممکن بوده امروزه ممکن شده. منبع اختیار انسانها ذهن آنهاست. یعنی شما هر چیزی را که مفاهیم موجود در مغز شما اجازه بدهند میتونید تصور کنید و طلب کنید. هر تصمیمی که خواستید بگیرید و هر اراده‌ای بکنید. این یعنی اختیار. 

اما روی دوم قضیه خیلی زود در برابرتون قد علم میکنه و محدودیت‌ها جلوتون صف میکشه. شما هم از نظر بدنی محدود هستید هم از نظر امکانات. و هم طبیعت و جامعه برخی محدودیت ها را در برابر شما قرار میده. پس الان با جبر طرف هستید.

شما اراده میکنید که به قله اورست صعود کنید اگر مثل من بی پول باشید تا سر خیابون هم نمی‌توانید بروید  ولی اگر پول دار باشید تا پای قله به راحتی پیش میروید. اما از اونجا به بعد عدم مهارت شما اجازه صعود بهتون نمیده. حتی با وجود مهارت کوهنوردی ممکنه با هوای طوفانی و برف و بوران روبرو شوید و نتوانید به قله برسید. پس می بینید که اختیار شما بسته به امکانات شما گسترده شده و محدوده جبر تنگ‌تر می شود. اما برای کسی که فقط یک ذهن رویا پرداز دارد و دیگر هیچ، اختیارش از دم در خانه اش فراتر نمیرود. همچنین اختیار شما به سطح فکر شما نیز مربوط می شود. ممکن است فردی با ثروت و قدرت بسیار زیاد وجود داشته باشد و مردم تصور کنند او همه دنیا را دیده است ولی در عمل این شخص اصلاّ از شهر خود به ندرت خارج شده باشد چون علاقه‌ای به جهانگردی نداشته و یا مثلاّ خسیس باشد و نخواهد هزینه سفر دور و دراز را بپردازد. 

پس محدوده اختیار و جبر هر کسی را ذهن و امکانات و توانایی‌ها و نیز طبیعت و جامعه مشخص می‌کند و هر فردی خودش می داند چه کاری را می‌تواند انجام دهد و چه کاری را نمی تواند و بنابراین هرکس محدوده اختیار خود را می شناسد. و این محدوده برای هر فردی متفاوت است.

این بحثها جایی نمود پیدا میکنه که پای حیات بعد از مرگ میاد وسط و فرد می خواهد تا جایی که امکان دارد اعمالش را بر اساس جبر بداند و به این شکل از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند. میخوام بدونم هنوز کسی هست که مسئله جبر و اختیار براش روشن نشده باشه؟

سؤالاتتونو بذارید تو نظرات 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۰
شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۶ ق.ظ

برای شادی خود بخشش کن

استادی با شاگردش از باغى می‌گذشت.چشمشان به یک کفش کهنه افتاد.شاگرد گفت گمان می‌کنم این کفش‌های کارگرى است که در این باغ کار می‌کند بیا با پنهان کردن کفش‌ها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم ......!!!

   استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم بیا کارى که می‌گویم انجام بده و عکس العملش را ببین...  مقدارى پول درون آن قرار بده ..... شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را دید با گریه ،فریاد زد خدایا شکرت ....  خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمی‌کنى .... میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آنها باز گردم و همینطور اشک میریخت.... 

استاد به شاگردش گفت همیشه سعى کن براى خوشحالیت ببخشى نه بستانی.....

در مقابل یک فرد معلول با سرعت کم راه بروید.

در مقابل مادری که فرزندش رو از دست داده بچه‌تون رو نبوسید.

در مقابل یک فرد مجرد از عشقتون نگید.

در برابر کسی که نداره از داشته‌هاتون مغرورانه حرف نزنید..........



هیچگاه فراموش نکنیم که هیچکس بر دیگری برتری ندارد،

مگر به " فهم و شعور " 

مگر به " درک و ادب " 

مهربانان …

آدمی فقط در یک صورت حق دارد به دیگران از بالا نگاه کند و آن هنگامی است که بخواهد دست کسی را که بر زمین افتاده را بگیرد و او را بلند کند !

این قدرت تو نیست،

این " انسانیت " است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۴ ، ۰۰:۱۶
دوشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۲۲ ب.ظ

فساد اقتصادی

ثروتمندان یک جامعه ی فاسد، مانند کاسه مستراح و دولتهای آن کشورها مانند چاه فاضلاب عمل می کنند.

ثروتمندان، پول را از دست مردم میگیرند و در خود انبار میکنند. بعد دولتها از طریق اخذ مالیات و یا مصادره اموالشان، سیفون آنها را میکشند و پولها به چاه دولت ریخته شده و دولتیها مانند سوسکهای فاضلاب از فساد انباشته شده در آن حداکثر بهره را میبرند.

                                                                                                                                            کارل مارکس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۲
سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۲۸ ب.ظ

ده فرمان لیمن

ده فرمان لیمن

لطفا" روی هر جمله 1 دقیقه فکر کنید، می ارزه

 

 

 1)Prayer is not a "spare wheel" that you pull out when in trouble, but it is a "steering wheel", that directs the right path throughout.

دعا لاستیک یدک نیست که هرگاه مشکل داشتی از ان استفاده کنی بلکه فرمان است که راه به راهدرست هدایت می کند.

 

 

2) Know why a Car's WINDSHIELD is so large & the Rear view Mirror is so small? Because our PAST is not as important as our FUTURE. So, Look Ahead and Move on.

 

می دونی چرا شیشیه جلوی ماشین انقدر بزرگه ولی آینه عقب انقدر کوچیکه؟ چون گذشته به اندازه آینده اهمیت نداره. بنابراین همیشه به جلو نگاه کن و ادامه بده.

 

 

3) Friendship is like a BOOK. It takes few seconds to burn, but it takes years to write.

دوستی مثل یک کتابه. چند ثانیه طول می کشه که آتیش بگیره ولی سالها طول می کشه تا نوشته بشه

 4) All things in life are temporary. If going well enjoy it, they will not last forever. If going wrong  don't worry, they can't last long either.

تمام چیزها در زندگی موقتی هستند. اگر خوب پیش می ره ازش لذت ببر، برای همیشه دوام نخواهند داشت. اگر بد پیش می ره نگران نباش، برای همیشه دوام نخواهند داشت

 

 

5)  Old Friends are Gold! New Friends are Diamond! If you get a Diamond, don't forget the Gold! Because to hold a Diamond, you always need a Base of Gold!

دوستهای قدیمی طلا هستند! دوستان جدید الماس. اگر یک الماس به دست آوردی طلا را فراموش نکن چون برای نگه داشتن الماس همیشه به پایه طلا نیاز داری.

 

 

6) Often when we lose hope and think this is the end, GOD smiles from above and says, "Relax, sweetheart, it's just a bend, not the end.

اغلب وقتی امیدت رو از دست می دی و فکر می کنی که این اخر خطه ، خدا از بالا بهت لبخند می زنه و میگه: آرام باش عزیزم ، این فقط یک پیچه نه پایان

 

7)  When GOD solves your problems, you have Faith in HIS abilities; when GOD doesn't solve your problems HE has Faith in your abilities.

وقتی خدا مشکلات تو رو حل می کنه تو به توانایی های او ایمان داری. وقتی خدا مشکلاتت رو حل نمی کنه او به توانایی های تو ایمان داره

 

8)  A blind person asked St. Anthony: "Can there be anything worse than losing eye sight?" He replied: "Yes, losing your vision!"

شخص نابینایی از سنت آنتونی پرسید: ممکنه چیزی بدتر از از دست دادن بینایی باشه؟ او جواب داد: بله، از دست دادن بصیرت.

 

 

 9) When you pray for others, God listens to you and blesses them, and sometimes, when you are safe and happy, remember that someone has prayed for you.

وقتی شما برای دیگران دعا می کنید، خدا می شنود و انها را اجابت می کند و بعضی و قتها که شما شاد و خوشحال هستید یادتان باشد که کسی برای شما دعا کرده است

 10 . WORRYING does not take away tomorrow's Trouble, it takes away today's PEACE.

نگرانی مشکلات فردا را دور نمی کند بلکه تنها آرامش امروز را دور می کند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۲۸
شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۳۳ ب.ظ

حال دلقک

حال دلقک چه دردناک بود

وقتی

برای پول دفن مادرش


باید 

شادترین برنامه را اجرا 

میکرد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۳۳
جمعه, ۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۲۹ ب.ظ

عاشق آن زن مشو

این شعرو تو شبکه های اجتماعی خوندم بنظرم جالبه اما من حرف شاعرش رو قبول ندارم

نظر شما چیه؟


عاشق زنی مشو 


که می اندیشد،

که می داند،

که داناست،

که توان پرواز دارد،

به زنی که خود را باور دارد!

عاشق زنی مشو که

هنگام عشق ورزیدن، می‌خندد یا می‌گرید،

که قادر است جسمش را به روح بدل کند،

و از آن بیشتر،"عاشق شعر است"!

(اینان خطرناک‌ترین‌ها هستند)

و یا زنی که می‌تواند نیم ساعت مقابل یک نقاشی بایستد،

و یا که توان زیستن بدون موسیقی را ندارد!

عاشق زنی مشو که

پُر،

مفرح،

هشیار،

نافرمان

و جوابده است!

پیش نیاید که هرگز عاشق این چنین زنی شوی؛

چرا که وقتی عاشق زنی از این دست می‌شوی،

چه با تو بماند یا نه،

چه عاشق تو باشد یا نه،

از اینگونه زن

بازگشت به عقب، هرگز ممکن نیست! 


"مارتا ریورا گاریدو"

 شاعر معاصر دومینیکن

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۲۹
سه شنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ

سخنی از آلبرت اینشتین

عشق مانند ساعت شنی است؛ همچنان که قلبت را پر می کند مغزت را خالی می کند.

 اینشتین در کنار  چارلز چاپلین

 مکالمه جالب بین این دو ردو بدل شده که بسیار جالب است؛


انیشتین به چارلی چاپلین گفت: می دانی آنچه که باعث شهرت تو شده چیست؟!
"این است که تو حرفی نمی زنی و همه حرف تو را می فهمند."
چارلی هم با خنده پاسخ داد: تو نیز می دانی آنچه باعث شهرتت شده چیست؟!
"این است که تو با اینکه حرف می زنی، هیچ کس حرفهایت را نمی فهمد."
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۵