هنر و دانش

طبقه بندی موضوعی
دوشنبه, ۸ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۲۶ ب.ظ

چقدر حیف است....

چقدر هفتاد هشتاد سال کم است برای دیدن تمام دنیا!

برای بودن با تمام مردم دنیا!

چقدر حیف است که من میمیرم و غواصی در عمق اقیانوس ها را تجربه نمی کنم !

میمیرم و حداقل یکبار زمین را از روی کره ماه نمی بینم !

دلم می خواست چند سال در یک جنگل یا یک روستا زندگی کنم .

چند سالی را هم در چند کشور دیگر با آداب و رسومی دیگر.

دلم میخواست چند کلیسا و معبد و مسجد بزرگ جهان را میدیدم و با پیروان ادیان مختلف حرف میزدم .

دلم میخواست یکبار هم که شده از ارتفاعی بلند و مهیب پرواز میکردم


 

""دلم می خواست های من"" 

زیادند ، 

بلندند ، 

طولانی اند .

 اما مهمترین  دلم می خواستم،

 این است که انسان باشم

 انسان بمانم 

و انسان محشور شوم .

چقدر وقت کم است .

 تا وقت دارم باید مهر بورزم به همین چند نفر که از تمام مردم دنیا با من نفس می کشند ،

باید مهربورزم به همین جغرافیایی که سهم چشمهای من از جهان است .

 وقت کم است باید خوب باشم.. .. ..

مهربان باشم...

ودوست بدارم همه ی زیبایی ها را....

ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ

ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ :

ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﻫﺮ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻬﺸﺖ

ﺍﺳﺖ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۳ ، ۲۲:۲۶
شنبه, ۶ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۴۸ ب.ظ

چه ایده بدی بوده دایره ای ساختن ساعت

چه ایده بدی بوده،

دایره ای ساختن ساعت. 

احساس میکنی 

همیشه فرصت تکرار هست:

قرار بوده 8 صبح بیدار شوی و میبینی شده 8 و ربع٫ میگویی: اشکال ندارد تا 9 میخوابم بعد بیدار میشوم!

قرار بوده امشب ساعت 9یک ساعتی را صرف مطالعه کتاب کنی، می بینی کتاب نخوانده 10 شده. میگویی: اشکال ندارد. فردا شب  ساعت 9 میخوانم.

ساعت دروغ میگوید. زمان دور یک دایره نمی چرخد! زمان بر روی خطی مستقیم می دود. و هیچگاه، هیچگاه، باز نمیگردد.

ایده ساختن ساعت به شکل دایره، ایده جادوگری فریبکار بوده است! ساعت خوب، ساعت شنی است! هر لحظه به تو یادآوری میکند که دانه ای که افتاد دیگر باز نمی گردد. اگر روزی خانه بزرگی داشته باشم، به جای همه دکورها و مجسمه ها و ستونها، ساعت شنی بزرگی برای آن خواهم ساخت و میگویم در آن ساعت شنی،آنقدر شن بریزند که تخلیه اش به اندازه متوسط عمر یک انسان طول بکشد. تا هر لحظه که روبرویش می ایستم به یاد بیاورم که زمان «خط» است نه «دایره» و زمان رفته

 دیگر باز نمی گردد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۳ ، ۲۰:۴۸
شنبه, ۶ دی ۱۳۹۳، ۰۶:۳۳ ب.ظ

خسته ام مثل......

این شعر فوق العاده اس.حتما بخونید:

خسته ام مثل جوانی که پس از سربازی / بشنود یک نفر از نامزدش دل برده/ مثل یک افسر تحقیق شرافتمندی/ که به پرونده ی جرم دخترش برخورده /


 خسته ام مثل پسر بچه که درجای شلوغ / بین دعوای پدر مادر خود گم شده است / خسته مثل زن راضی شده به مهر طلاق / که پس از بخت بدش سوژه ی مردم شده است


خسته مثل پدری که پسر معتادش/ غرق در درد خماری شده فریاد زده/ مثل یک پیرزنی که شده سربار عروس/ پسرش پیش زنش بر سر او داد زده


خسته ام مثل زنی حامله که ماه نهم/ دکترش گفته به درد سرطان مشکوک است/ مثل مردی که قسم خورده خیانت نکند/ زنش اما به قسم خوردن آن مشکوک است


خسته مثل پدری گوشه ی آسایشگاه/ که کسی غیر پرستار سراغش نرود/ خسته ام بیشتر از پیر زنی تنها که / عید باشد نوه اش سمت اتاقش نرود


خسته ام کاش کسی حال مرا می فهمید/ غیر از این بغض که در راه گلو سد شده است/ شده ام مثل مریضی که پس از قطع امید/ در پی معجزه ای راهی مشهد شده است...

       ((سیمین بهبهانی))

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۳ ، ۱۸:۳۳
شنبه, ۶ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۲۸ ق.ظ

حکایت تاجر وپسرروستایی

تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و می‌خواست آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»


پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.»


تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصول‌ها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر می‌گشت یاد حرف‌های پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد.


شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم.


«برای کسی که آهسته و پیوسته راه می‌رود، هیچ راهی دور نیست.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۳ ، ۰۱:۲۸
سه شنبه, ۲ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۱۲ ب.ظ

حواست به کوتاهی زندگی باشد......

گاندی خطاب به معشوقه اش چه زیبا نوشت:


خوبِ من ، هنر در فاصله هاست ..

زیاد نزدیک به هم می سوزیم

و زیاد  دور از هم ، یخ می زنیم .


تو نباید آنکسی باشی که من میخواهم

و من نباید آنکسی باشم که تو میخواهی.

کسی که تو از من می خواهی بسازی

یا  کمبودهایت هستند یا آرزوهایت


من باید بهترین خودم باشم برای تو..


و تو باید بهترین خودت باشی برای من ..


خوبِ من ، هنرٍِِ عشق در پیوند تفاوت هاست و معجزه اش ، نادیده گرفتن کمبودها ..


زندگی ست دیگر...

همیشه که همه رنگ‌هایش جور نیست ،

همه سازهایش کوک نیست ،


باید یاد گرفت با هر سازش رقصید ،

حتی با ناکوک ترین ناکوکش،


اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن،


حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد،


به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند ،

به این سالها که به سرعت برق گذشتند،


به جوانی که رفت،

میانسالی که می رود،


حواست باشد به کوتاهی زندگی،


به زمستانی که رفت ،


بهاری که دارد تمام می شود کم کم

آرام آرام،


زندگی به همین آسانی می گذرد.


ابرهای آسمان زندگی گاهی می بارد و گاهی هم صاف است،


میگذرد، هر جور که باشی ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۳ ، ۲۲:۱۲
سه شنبه, ۲ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۳۹ ق.ظ

زود دیر میشود

ﺯﻭﺩ ﺩﯾﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ!

ﺩﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ...

ﺑﺮﭘﺎ ...! ﺑﺮ ﺟﺎ !

ﺩﺭﺱ ﺍﻭﻝ : ﺑﺎﺑﺎ ﺁﺏ ﺩﺍﺩ ، ﻣﺎ ﺳﯿﺮﺁﺏ ﺷﺪﯾﻢ.

ﺑﺎﺑﺎ ﻧﺎﻥ ﺩﺍﺩ ، ﻣﺎ ﺳﯿﺮ ﺷﺪﯾﻢ ...

ﺍﮐﺮﻡ ﻭ ﺍﻣﯿﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﯿﺐ ﻭ ﺍﻧﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﺳﺒﺪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺷﺎﻥ ...

ﻭ ﮐﻮﮐﺐ ﺧﺎﻧﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻧﻮﺍﺯ ﺑﻮﺩ

ﻭ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻤﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺁﻣﺪﻥ ﺣﺴﻨﮏ ﺑﻮﺩﻧﺪ ...

ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻃﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ

ﻭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﻢ ﺷﺪﯾﻢ.

ﻫﻤﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎ ﺭﻧﮓ ﺑﺎﺧﺖ !...

ﻭ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﯼ ﺳﻨﮓ ﻭ ﺳﯿﻤﺎﻥ ﻗﻠﺐ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﯾﺦ ﺯﺩ !

ﻧﮕﺎﻫﻤﺎﻥ ﺳﺮﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﺎﻧﻤﺎﻥ ﺧﺴﺘﻪ ...

ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﺑﺎﺭﺩ !

ﻭ ﻣﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺷﺪﯾﻢ ،

ﺯﺭﺩ ﺷﺪﯾﻢ ، ﭘﮋﻣﺮﺩﯾﻢ ...

ﻭ ﺧﺸﮑﺰﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺗﺸﻨﻪ ﺁﺏ ﺷﺪ ...

ﻭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﺳﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ،

ﺟﺰ ﺭﺩ ﭘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺧﻮﺵ ﺑﭽﮕﯽ ﻧﻤﯽ ﯾﺎﺑﯿﻢ،

ﻭ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻤﺎﻥ ﺟﺰ ﻫﻤﻬﻤﻪ ﺯﻧﮓ ﺗﻔﺮﯾﺢ ، ﻃﻨﯿﻦ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻧﯿﺴﺖ !...

ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻟﺘﻨﮓ " ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ" ﯾﯿﻢ

ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ،

ﭼﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﯽ ﺗﺎﺏ ﺑﻮﺩﯾﻢ !... ؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۳ ، ۰۱:۳۹
جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۳، ۰۵:۳۷ ب.ظ

درسی از ادیسون

درسی از ادیسون


ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد... 


این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود. 


در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است! 


آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود... 


پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند!!! 


پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد. 


ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!! 


من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!! 


پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!! 


چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟! 


پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد...! 


در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!! 


توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۳ ، ۱۷:۳۷
سه شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۳، ۰۸:۰۳ ب.ظ

مواظب قضاوتمان باشیم

مجلس میهمانی بود.

پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود.اماوقتی که بلند شد،عصای خویش را بر عکس بر زمین نهاد.


و چون دسته عصا بر زمین بود،تعادل کامل نداشت.


دیگران فکر کردند که او چون پیر شده،دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده.


به همین خاطر با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفتند:


پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟!


پیر مرد آرام و متین پاسخ داد:


زیرا انتهایش خاکی است؛می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود...

مواظب قضاوتهایمان باشیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۳ ، ۲۰:۰۳
سه شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۳، ۰۱:۴۹ ق.ظ

نیمی از ماه را زندگی کن.....

یه همکارداشتم سربرج که حقوق میگرفت تا15روزماه سیگار برگ میکشید،

بهترین غذای بیرون میخورد

ونیمی از ماه رو غذا ی ساده از خونه می آورد،

موقعی که خواستم انتقالی بگیرم کنارش نشتم گفتم تا کی به این وضع ادامه میدی ؟

باتعجب گفت: کدوم وضع!

گفتم زندگی نیمی اشرافی نیمی گدایی...!!

به چشمام خیره شد وگفت:تاحالا سیگار برگ کشیدی؟گفتم نه!

گفت:تا حالا تاکسی دربست کردی؟ گفتم نه!

گفت:تا حالا به یک کنسرت عالی رفته ای؟ گفتم نه!

گفت:تاحالا غذای فرانسوی خورده ای؟گفتم نه!

گفت:تاحالا تمام پولتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریدی تاخوشحالش کنی؟ گفتم نه!

گفت:اصلا عاشق بوده ای؟ گفتم نه!

گفت:تاحالا یک هفته از شهر بیرون رفته ای؟ گفتم نه!

گفت اصلا زندگی کرده ای؟با درماندگی گفتم اره...نه...نمی دونم...!!

همین طور نگاهم میکرد نگاهی تحقیر آمیز...!!

اما حالا که نگاهش میکردم برایم جذاب بود...

موقع خداحافظی تکه کیک خامه ای در دست داشت تعارفم کرد و یه جمله بهم گفت که مسیر زندگیم را عوض کرد،

اوپرسید:میدونی تا کی زنده ای ، گفتم نه!

گفت:پس سعی کن دست کم نیمی از ماه را زندگی کنی....!!!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۳ ، ۰۱:۴۹
سه شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۳، ۰۱:۳۶ ق.ظ

باید خوبی های یک انسان راپیدا کرد

یک پیرزن چینی دو کوزه ی آب داشت که آنهارا آویزان بر یک تیرک چوبی بردوش خودحمل می کرد.

یکی ازکوزه هاشکسته بود. درصورتیکه دیگری سالم بودوهمیشه آب داخل آن بطورکامل به مقصد می رسید.

به مدت طولانی هرروزاین اتفاق تکرار میشدوزن همیشه یک کوزه ونیم ،آب به خانه می برد. 

ولی کوزه شکسته از مشکلی که داشت بسیار شرمگین بودوپریشان بود که فقط می توانست نیمی ازوظیفه اش را انجام دهد.

پس از دوسال ، سرانجام کوزه شکسته به ستوه آمد وازطریق چشمه باپیرزن سخن گفت.

پیرزن لبخندی زد وگفت"" هیچ توجه کرده ای که گلهای زیبای این جاده درسمت تو      روییده اند ونه در سمت کوزه,سالم؟""

اگرتو اینگونه نبودی این زیبای ها طروات بخش خانه نبود. طی این دوسال من این گلها را می چیدم وباآنها میز غذا راتزیین میکردم.…

هریک ازما شکستگی خاص خودرا داریم ولی همین خصوصیات است که زندگی مارا در کنار هم لذت بخش و دلپذیر میکند. 

"" باید درهر کسی خوبی هایش را جستجو کنی و بیاموزی ""

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۳ ، ۰۱:۳۶