هنر و دانش

طبقه بندی موضوعی
سه شنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۴، ۱۱:۴۳ ب.ظ

استاد فلسفه

استاد فلسفه

یه روز یه استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه: «امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب یاد گرفتین یا نه…!»

بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و به دانشجوها میگه: «با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنید که این صندلی وجود نداره!»

دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روی برگه.

بعد از چند لحظه یکی از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد.

روزی که نمره ها اعلام شده بود، بالاترین نمره رو همون دانشجو گرفته بود!

اون فقط رو برگه اش یه جمله نوشته بود: «کدوم صندلی؟»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۳
سه شنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۴، ۰۷:۲۵ ب.ظ

سال نو

همه به شمامیگویند :

امیدوارم سال خوبی داشته باشید

ولی من می گویم :

امیدوارم سال خوبی را برای خودتان خلق کنید!

به فکر آمدن روزهای خوب نباشید؛ آنها نخواهند آمد …

به فکر ساختن باشید؛

روزهای خوب را باید ساخت.

روزهای پیش رویتان بی نظیر... سال نو مبارک سال



(flower)(flower)(flower)(flower)(flower)(flower)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۲۵
سه شنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۴، ۰۷:۱۹ ب.ظ

گاندی

میگن زمانی که گاندی میخواست خودشو به جلسه ای برسونه که قرار بود اونجا از حق ملتش در برابر انگلیسی ها دفاع کنه به قطار دیر میرسه و قطار در حال حرکت بوده که مجبور میشه دنبال قطار بدوه بالاخره به قطار میرسه و سوار میشه اما یک لنگه کفشش از پاش در میاد و میفته کنار ریل و خودش اون یکی  لنگه رو هم میندازه وقتی میرسه به مقصد و وارد جلسه میشه تمام حضار به گاندی پابرهنه میخندن و یکی از انگلیسیها میگه آقای گاندی کفشهایتان کو؟ نکنه با پای برهنه میخواین از حقوق ملتتون دفاع کنید؟!!! مجددا همه خنده ی  بلند و طولانی سر دادند و گاندی با نگاهی آرام و لبخندی بر لب آنها را نظاره میکرد وقتی خنده ی آنها تمام شد گاندی گفت وقتی به علت تاخیر بدنبال قطار میدویدم تا به اینجا برسم یک لنگه کفشم از پایم در آمد و من آن یکی لنگه را نیز درآوردم و نزدیک لنگه ی دیگر انداختم  که اگر پابرهنه ای پیدایشان کرد یک جفت کفش داشته باشد نه یک لنگه...

سکوت مرگباری سالن را فراگرفت...

آری این است معنای انسانیت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۱۹
دوشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۳، ۰۲:۰۳ ق.ظ

کلمه سه حرفیه جدولی.....؟؟؟

توی یک جمع نشسته بودم بیحوصله بودم طبق عادت همیشگی مجله را برداشتم ورق زدم مداد لای آن را برداشتم همینکه توی دلم خواندم سه عمودی

یکی گفت بگو بلند بگو

گفتم یک کلمه سه حرفیه 

از همه چیز برتر است

حاج آقا گفت : پول

تازه عروس مجلس گفت : عشق

شوهرش گفت : یار

کودک دبستانی گفت : علم

حاج آقا پشت سر هم گفت : پول اگه نمیشه طلا ، سکه 

گفتم : حاج آقا اینها نمیشه 

گفت : پس بنویس مال

گفتم : حاج آقا بازم نمیشه 

گفت : جاه

خسته شدم با تلخی گفتم : نه نمیشه 

دیدم ساکت شد 

مادر بزرگ پیر گفت :عمر

سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت : کار

محسن خندید و گفت : وام

یکی از آن وسط بلند گفت : وقت

یکی گفت : آدم

دوباره یکی گفت : خدا

خنده تلخی کردم و مداد را گذاشتم سرجایش اما فهمیدم تا همه شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید باید جدول کامل زندگیشان را داشته باشی بدون آن همه چیز بی معناست هرکس جدول زندگی خود را دارد هنوزبه آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم،،،،،،،

شاید کودک پابرهنه بگوید کفش

کشاورز بگوید برف

لال بگوید حرف

ناشنوا بگوید صدا

نابینا بگوید نور

ومن هنوز درفکرم فکر

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۰۲:۰۳
دوشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۳، ۰۱:۴۰ ق.ظ

واقع بینی...

دیده اید وقتی یک مداد را خیلی به چشم هایتان نزدیک کنید آن را دوتا می بینید ....!!! دلیلش این است که چشم هایتان لوچ می شود. اتفاقا روابط عاطفی میان آدم ها هم همینطور است ... وقتی از فرط دوست داشتن زیاد به یک نفر بچسبید، هر لحظه او را بخواهید و همه انرژی خود را فدای او کنید، احساساتتان لوچ میشود. یعنی یا خوبیهایش را دو دو تا می بینید یا بدیهایش را ... البته نتیجه یکسان است ... شما در هر صورت با واقع بینی خداحافظی کرده اید. مشکل اینجاست که آدم ها مداد نیستند...

یک عکاس مشهور در کتابش نوشته بود: یک عکس فوق العاده نتیجه فاصله ی مناسب عکاس به موضوع مورد علاقه اش است ...u

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۴۰
يكشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۵۰ ق.ظ

شعری از مشفق کاشانی

شعری از مشفق کاشانی


ﺯﻧﺪﮔﯽ

 ﮐﻠﺒﻪ ﺩﻧﺠﯽﺳﺖ

 ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻘﺸﻪ ﺧﻮﺩ،

ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﭘﻨﺠﺮﻩ

 ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ.... 

ﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ

 ﻋﺠﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ 

ﮔﻬﯽ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ،

ﮔﺎﻩ ﺧﺸﮏ ﺍﺳﺖ ﻭ 

ﮔﻬﯽ ﺷﺮ ﺷﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺩﺍﺭﺩ،


ﺯﻧﺪﮔﯽ 

ﻣﺮﺩ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺳﺖ

 ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﻣﺮﮒ

ﺑﻪ ﺷﻔﺎﺑﺨﺸﯽ ﯾﮏ ﻣﻌﺠﺰﻩ

 ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ،


ﺯﻧﺪﮔﯽ 

ﺣﺎﻟﺖ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ 

ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ

ﮐﻪ ﺩﺭ آﻥ

 ﻗﻮﺱ ﻭ ﻗﺰﺡ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭد،


ﺯﻧﺪﮔﯽ

 آﻥ ﮔﻞ ﺳﺮﺧﯽ ﺍﺳﺖ

 ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺑﻮﯾﯽ

ﯾﮏ ﺳﺮآﻏﺎﺯ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺍﺳﺖ،

 ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭد.……….

 زندگی کن


ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ

ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ

ﺭﻭﻧﻖِ ﻋﻤﺮِ ﺟﻬﺎﻥ 

ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺎﺣﯽ ﮔﺬﺭﺍﺳﺖ 


ﻗﺼﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﺎ ....

ﺑﺮﮔﯽ ﺍﺯ

 ﺩﻓﺘﺮ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍﺯ ﺑﻘﺎﺳﺖ


ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ....

ﮔﻞ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ ....

ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ

 ﺭﻧﮓ ﺧﺰﺍﻥ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﺩ ....

ﻫﻤﻪ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﺖ؛


ﺟﺎﻥ ﻣﻦ 

ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ

ﺯﻧﺪﮔﯽ

 ﮐﻮﭺ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ ....


ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ...

ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۵۰
چهارشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۳، ۰۱:۰۱ ق.ظ

باد و آفتاب...

روزی باد به آفتاب گفت: من از تو قوی ترم. 


آفتاب گفت: چگونه؟


باد گفت آن پیرمرد را میبینی که کتی بر تن دارد؟ شرط میبندم من زودتر از تو کتش را از تنش در می اورم. 


آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد به صورت گردبادی هولناک شروع به وزیدن گرفت. 

هرچه باد شدید تر میشد پیرمرد کت را محکم تر به خود می پیچید.


سرانجام باد تسلیم شد.


آفتاب از پس ابر بیرون امد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد و طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی اش را پاک کرد و کتش را از تن دراورد.


در آن هنگام آفتاب به باد گفت دوستی و محبت قوی تر از خشم و اجبار است. 


در مسیر زندگی گرمای مهربانی و تبسم از طوفان خشم و جنگ راه گشاتر است ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۰۱
دوشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۳، ۰۱:۳۶ ق.ظ

دکترای ریاضی

یه ﺁﻗﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﮐﺘﺮﺍﯼ ﺭﯾﺎﺿﯽ ﻣﺤﺾ ﺩﺍﺷﺘﻪ، ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻩ ﺑﻬﺶ ﮐﺎﺭ ﻧﻤﯿﺪﻥ!!

ﺧﻼﺻﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮐﻠﯽ ﺗﻼﺵ، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺷﻬﺮﺩﺍﺭﯼ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺭﻓﺘﮕﺮ ﺑﯽ ﺳﻮﺍﺩ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ!!

ﻣﯿﺮﻩ ﺷﻬﺮﺩﺍﺭﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﺸﻪ!…

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﻣﯿﮕﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﮐﻼﺳﻬﺎﯼ ﻧﻬﻀﺖ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﻨﯿﺪ!

ﺍﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ!!

ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﻌﻠﻢ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﭼﻬﺎﺭﻡ، ﺍﯾﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﺮﻩ ﭘﺎﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺗﺎ ﻣﺴﺎﺣﺖ ﯾﮏ ﺷﮑﻠﯽ ﺭﻭ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﻨﻪ!

ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﮕﺮﺍﻝ ﺑﮕﯿﺮﻩ ﯾﺎ ﻧﻪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻪ ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﻥ ﺩﺍﺩ ﻣﯽ ﺯﻧﻦ: ﺍﻧﺘﮕﺮﺍﻝ ﺑﮕﯿﺮ..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۳۶
دوشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۳، ۰۱:۳۰ ق.ظ

مرد کشاورز و زن نق نقو

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد. 

یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را  به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.


در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت...


یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد،  اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.



پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.


کشاورز گفت: 


خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی  در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.



کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟


کشاورز گفت: 


آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۳۰
دوشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۲۶ ق.ظ

دکتر هلاکویی

دکتر هلاکویی:


 هرگز هرگز هرگز هیچ مردی، هیچ زنی را و هیچ زنی، هیچ مردی را نه عوض کرده و نه درست کرده است .... این تحفه ای که شما می بینید ده بیست درصد بدتر می شود که بهتر نمی شود ..... بنابراین اگر با ده بیست درصد خرابتر شدن، می توانید او را بپذیرید، مبارکتان باشد ..... اگه نه بروید دنبال کارتان و رهایش کنید..... قوی کسی است که,

نه منتظر میماند کسی خوشبختش کند،

 و نه اجازه میدهد کسی بدبختش کند!!

هر گاه زندگی را جهنم دیدی, 

سعی کن پخته از آن بیرون آیی...

سوختن را همه بلدند!!

زندگی هیچ نمیگوید, نشانت میدهد!!

با زندگی قهر نکن... دنیا منت هیچکس را نمیکشد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۲۶