داستان ترسناک
تازه به کلاس موسیقی رفته بودم و ناشیانه ساز میزدم.
طوری که مجبور بودم برای آنکه کسی از صدای وحشتناک سازم آزرده نشود در خلوت تمرین کنم.
آن شب در اتاق نشسته بودم و در سکوت تمرین میکردم که...
ناگهان از اتاق کناری صدای خواهرم را بلند و واضح شنیدم که با طنین جیغ مانند در گوشم پیچید " اه بس کن دیگه سرم رفت" و پس از سکوتی کوتاه صدای پرتاپ چند شیء که به طرز وحشیانه ای به در و دیوار اتاق خورد و باز سکوت کامل.
بخاطر آوردم که یک ساعت پیش خواهرم و پدر و مادرم بیرون رفته بودند... من تنها بودم.
عرق سردی روی پیشانی ام نشست،
تمام بدنم از وحشت بی حس شده بود...
نیمه شب که روی تخت بیمارستان به هوش آمدم خانواده ام بالای سر خود دیدم. وقتی به خواهرم نگریستم وحشت عمیقی سرتا پایم را گرفت.
زبانم بند آمده بود و هرچه سعی کردم نتوانستم بجز چند حرف بریده بریده چیزی بگویم. پرستار وارد شد و از آنها خواست که بیرون بروند. میخواستم بگویم که مرا تنها نگذارند اما هرچه سعی کردم نتوانستم کلامی حرف بزنم.
آخرین کسی که خارج میشد خواهرم بود. در آستانه در ایستاد و به سمت من برگشت... نه او خواهرم نبود... دوباره بیهوش شدم.