حکایت
نقاشی مشهور در حال اتمام نقاشی اش بود.آن نقاشی ب طور باورنکردنی زیبا بود ک می بایست در مراسم ازدواج شاهزاده خانمی نمایش داده میشد.
نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی اش بود ک ناخودآگاه در حالی ک آن نقاشی را تحسین میکرد،چند قدم ب طرف عقب رفت.
نقاش هنگام عقب رفتن پشتش را نگاه نکرد ک یک قدم ب لبه ی پرتگاه ساختمان بلندش فاصله دارد.شخصی متوجه شد ک نقاش چ میکند.میخواست فریاد بزند،اما ممکن بود نقاش بر حسب ترس غافلگیر شود و یک قدم ب عقب برود و نابود شود،مرد ب سرعت قلمویی رابرداشت و روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد.نقاش ک این صحنه را دید باسرعت و عصبانیت تمام جلو آمد تا آن مرد را بزند.اما آن مرد تمام جریان را ک شاهدش بود را برایش تعریف کرد ک چگونه در حال سقوط کردن بود.
👌👌براستی گاهی ما آینده مان را بسیار زیبا ترسیم میکنیم،اما گویا جهان هستی می بیند چ خطری در مقابل ماست و نقاشی زیبای مارا خراب میکند.
گاهی اوقات از آنچه زندگی بر سرمان آورده ناراحت میشویم اما یک مطلب را هرگز فراموش نکنیم:
"هستی همیشه بهترین ها را برایمان مهیا کرده است"