هنر و دانش

طبقه بندی موضوعی

۳۸ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

سه شنبه, ۹ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۳۹ ب.ظ

زیر تاریکی شب......

زیر تاریکی شب

دیدن مهتاب قشنگ است.

چه خیالی است اگر بال ندارم

حس پرواز که هست

حس پرواز قشنگ است.

قلمم

دفتر شعرم

همه را باد ربود

خبری نیست

رقص ژولیده نیزار قشنگ است.

در و دیوار اگر غم دارد

گریه کن

گریه قشنگ است

به کسی کینه نگیرید

دل بی کینه قشنگ است

به همه مهر بورزید.

به خدا مهر قشنگ است.

دست هر رهگذری را بفشارید به گرمی

بوسه هم حس قشنگی است.

بوسه بر دست پدر.

بوسه بر گونه مادر

لحظه حادثه بوسه قشنگ است.

بفشارید به آغوش عزیزان

پدر و مادر و فرزند

به خدا گرمی آغوش قشنگ است.

نزنید سنگ به گنجشک

پر گنجشک قشنگ است

پر پروانه ببوسید

پر پروانه قشنگ است.

نزنید سنگ به هر زاغ سیاهی

به خدا زاغ قشنگ است.

نسترن را بشناسید

یاس را لمس کنید

به خدا لاله قشنگ است.

همه جا مست بخندید

همه جا عشق بورزید

سینه با عشق قشنگ است.

بشناسید خدا

هر کجا یاد خدا هست

هر کجا نام خدا هست

سقف آن خانه قشنگ است.

اندکی شعر بخوانید

غزل حافظ و سعدی

مولوی، فائز و خیام

شهریار، پروین و بهار

گاه گاهی قیصر..

یاد سهراب به خیر

(روی قانون چمن پا نگذارید)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۳ ، ۲۲:۳۹
سه شنبه, ۹ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۰۶ ق.ظ

قانون جاذبه

همه ما با نیروی کاملاً یکسانی زندگی میکنیم. با یک قانون: قانون جاذبه.


این قانون میگوید: هرچیزی را که وارد زندگیمان میشود را خودمان جذب کرده ایم.تمام چیزهایی را که در ذهنمان می گذرد را خودمان جذب میکنیم. قانون جاذبه اهمیتی نمیدهد که شما چه چیزی را میخواهید و چه چیزی را نمیخواهید. حتی وقتی به چیزی فکر میکنید یا نگاه میکنید که آن را نمیخواهید و با آن مخالفت میکنید آن را به طرف خودتان جذب میکنید. در آن موقع قانون جاذبه در حال عمل است.


هر چیزی را چه ببینید چه به خاطر آورید و چه تصور کنید ، هر چیزی که روی آن متمرکز شوید را به سوی خود جذب میکنید. و هرگاه این تمرکز همراه با احساسات شدید باشد جذب آن سریعتر خواهد بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۳ ، ۰۱:۰۶
دوشنبه, ۸ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۲۶ ب.ظ

چقدر حیف است....

چقدر هفتاد هشتاد سال کم است برای دیدن تمام دنیا!

برای بودن با تمام مردم دنیا!

چقدر حیف است که من میمیرم و غواصی در عمق اقیانوس ها را تجربه نمی کنم !

میمیرم و حداقل یکبار زمین را از روی کره ماه نمی بینم !

دلم می خواست چند سال در یک جنگل یا یک روستا زندگی کنم .

چند سالی را هم در چند کشور دیگر با آداب و رسومی دیگر.

دلم میخواست چند کلیسا و معبد و مسجد بزرگ جهان را میدیدم و با پیروان ادیان مختلف حرف میزدم .

دلم میخواست یکبار هم که شده از ارتفاعی بلند و مهیب پرواز میکردم


 

""دلم می خواست های من"" 

زیادند ، 

بلندند ، 

طولانی اند .

 اما مهمترین  دلم می خواستم،

 این است که انسان باشم

 انسان بمانم 

و انسان محشور شوم .

چقدر وقت کم است .

 تا وقت دارم باید مهر بورزم به همین چند نفر که از تمام مردم دنیا با من نفس می کشند ،

باید مهربورزم به همین جغرافیایی که سهم چشمهای من از جهان است .

 وقت کم است باید خوب باشم.. .. ..

مهربان باشم...

ودوست بدارم همه ی زیبایی ها را....

ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ

ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ :

ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﻫﺮ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻬﺸﺖ

ﺍﺳﺖ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۳ ، ۲۲:۲۶
شنبه, ۶ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۴۸ ب.ظ

چه ایده بدی بوده دایره ای ساختن ساعت

چه ایده بدی بوده،

دایره ای ساختن ساعت. 

احساس میکنی 

همیشه فرصت تکرار هست:

قرار بوده 8 صبح بیدار شوی و میبینی شده 8 و ربع٫ میگویی: اشکال ندارد تا 9 میخوابم بعد بیدار میشوم!

قرار بوده امشب ساعت 9یک ساعتی را صرف مطالعه کتاب کنی، می بینی کتاب نخوانده 10 شده. میگویی: اشکال ندارد. فردا شب  ساعت 9 میخوانم.

ساعت دروغ میگوید. زمان دور یک دایره نمی چرخد! زمان بر روی خطی مستقیم می دود. و هیچگاه، هیچگاه، باز نمیگردد.

ایده ساختن ساعت به شکل دایره، ایده جادوگری فریبکار بوده است! ساعت خوب، ساعت شنی است! هر لحظه به تو یادآوری میکند که دانه ای که افتاد دیگر باز نمی گردد. اگر روزی خانه بزرگی داشته باشم، به جای همه دکورها و مجسمه ها و ستونها، ساعت شنی بزرگی برای آن خواهم ساخت و میگویم در آن ساعت شنی،آنقدر شن بریزند که تخلیه اش به اندازه متوسط عمر یک انسان طول بکشد. تا هر لحظه که روبرویش می ایستم به یاد بیاورم که زمان «خط» است نه «دایره» و زمان رفته

 دیگر باز نمی گردد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۳ ، ۲۰:۴۸
شنبه, ۶ دی ۱۳۹۳، ۰۶:۳۳ ب.ظ

خسته ام مثل......

این شعر فوق العاده اس.حتما بخونید:

خسته ام مثل جوانی که پس از سربازی / بشنود یک نفر از نامزدش دل برده/ مثل یک افسر تحقیق شرافتمندی/ که به پرونده ی جرم دخترش برخورده /


 خسته ام مثل پسر بچه که درجای شلوغ / بین دعوای پدر مادر خود گم شده است / خسته مثل زن راضی شده به مهر طلاق / که پس از بخت بدش سوژه ی مردم شده است


خسته مثل پدری که پسر معتادش/ غرق در درد خماری شده فریاد زده/ مثل یک پیرزنی که شده سربار عروس/ پسرش پیش زنش بر سر او داد زده


خسته ام مثل زنی حامله که ماه نهم/ دکترش گفته به درد سرطان مشکوک است/ مثل مردی که قسم خورده خیانت نکند/ زنش اما به قسم خوردن آن مشکوک است


خسته مثل پدری گوشه ی آسایشگاه/ که کسی غیر پرستار سراغش نرود/ خسته ام بیشتر از پیر زنی تنها که / عید باشد نوه اش سمت اتاقش نرود


خسته ام کاش کسی حال مرا می فهمید/ غیر از این بغض که در راه گلو سد شده است/ شده ام مثل مریضی که پس از قطع امید/ در پی معجزه ای راهی مشهد شده است...

       ((سیمین بهبهانی))

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۳ ، ۱۸:۳۳
شنبه, ۶ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۲۸ ق.ظ

حکایت تاجر وپسرروستایی

تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و می‌خواست آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»


پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.»


تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصول‌ها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر می‌گشت یاد حرف‌های پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد.


شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم.


«برای کسی که آهسته و پیوسته راه می‌رود، هیچ راهی دور نیست.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۳ ، ۰۱:۲۸
سه شنبه, ۲ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۱۲ ب.ظ

حواست به کوتاهی زندگی باشد......

گاندی خطاب به معشوقه اش چه زیبا نوشت:


خوبِ من ، هنر در فاصله هاست ..

زیاد نزدیک به هم می سوزیم

و زیاد  دور از هم ، یخ می زنیم .


تو نباید آنکسی باشی که من میخواهم

و من نباید آنکسی باشم که تو میخواهی.

کسی که تو از من می خواهی بسازی

یا  کمبودهایت هستند یا آرزوهایت


من باید بهترین خودم باشم برای تو..


و تو باید بهترین خودت باشی برای من ..


خوبِ من ، هنرٍِِ عشق در پیوند تفاوت هاست و معجزه اش ، نادیده گرفتن کمبودها ..


زندگی ست دیگر...

همیشه که همه رنگ‌هایش جور نیست ،

همه سازهایش کوک نیست ،


باید یاد گرفت با هر سازش رقصید ،

حتی با ناکوک ترین ناکوکش،


اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن،


حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد،


به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند ،

به این سالها که به سرعت برق گذشتند،


به جوانی که رفت،

میانسالی که می رود،


حواست باشد به کوتاهی زندگی،


به زمستانی که رفت ،


بهاری که دارد تمام می شود کم کم

آرام آرام،


زندگی به همین آسانی می گذرد.


ابرهای آسمان زندگی گاهی می بارد و گاهی هم صاف است،


میگذرد، هر جور که باشی ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۳ ، ۲۲:۱۲
سه شنبه, ۲ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۳۹ ق.ظ

زود دیر میشود

ﺯﻭﺩ ﺩﯾﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ!

ﺩﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ...

ﺑﺮﭘﺎ ...! ﺑﺮ ﺟﺎ !

ﺩﺭﺱ ﺍﻭﻝ : ﺑﺎﺑﺎ ﺁﺏ ﺩﺍﺩ ، ﻣﺎ ﺳﯿﺮﺁﺏ ﺷﺪﯾﻢ.

ﺑﺎﺑﺎ ﻧﺎﻥ ﺩﺍﺩ ، ﻣﺎ ﺳﯿﺮ ﺷﺪﯾﻢ ...

ﺍﮐﺮﻡ ﻭ ﺍﻣﯿﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﯿﺐ ﻭ ﺍﻧﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﺳﺒﺪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺷﺎﻥ ...

ﻭ ﮐﻮﮐﺐ ﺧﺎﻧﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻧﻮﺍﺯ ﺑﻮﺩ

ﻭ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻤﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺁﻣﺪﻥ ﺣﺴﻨﮏ ﺑﻮﺩﻧﺪ ...

ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻃﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ

ﻭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﻢ ﺷﺪﯾﻢ.

ﻫﻤﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎ ﺭﻧﮓ ﺑﺎﺧﺖ !...

ﻭ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﯼ ﺳﻨﮓ ﻭ ﺳﯿﻤﺎﻥ ﻗﻠﺐ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﯾﺦ ﺯﺩ !

ﻧﮕﺎﻫﻤﺎﻥ ﺳﺮﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﺎﻧﻤﺎﻥ ﺧﺴﺘﻪ ...

ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﺑﺎﺭﺩ !

ﻭ ﻣﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺷﺪﯾﻢ ،

ﺯﺭﺩ ﺷﺪﯾﻢ ، ﭘﮋﻣﺮﺩﯾﻢ ...

ﻭ ﺧﺸﮑﺰﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺗﺸﻨﻪ ﺁﺏ ﺷﺪ ...

ﻭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﺳﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ،

ﺟﺰ ﺭﺩ ﭘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺧﻮﺵ ﺑﭽﮕﯽ ﻧﻤﯽ ﯾﺎﺑﯿﻢ،

ﻭ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻤﺎﻥ ﺟﺰ ﻫﻤﻬﻤﻪ ﺯﻧﮓ ﺗﻔﺮﯾﺢ ، ﻃﻨﯿﻦ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻧﯿﺴﺖ !...

ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻟﺘﻨﮓ " ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ" ﯾﯿﻢ

ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ،

ﭼﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﯽ ﺗﺎﺏ ﺑﻮﺩﯾﻢ !... ؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۳ ، ۰۱:۳۹