هنر و دانش

طبقه بندی موضوعی

۱۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

يكشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۲:۴۱ ق.ظ

خاطره ای از ادیسون

ادیسون به خانه بازگشت یاد داشتی به مادرش داد 

گفت : این را آموزگارم داد گفت فقط مادرت بخواند

مادر در حالی که اشک در چشمان داشت برای کودکش خواند:

فرزند شما یک نابغه است واین مدرسه برای او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگیرید





سالها گذشت مادرش از دنیا رفته بود  روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود در گنجه خانه خاطراتش را مرور میکرد برگه ای در میان شکاف دیوار اورا کنجکاو کرد آن را دراورده و خواند 

نوشته بود : کودک شما کودن است از فردا اورا به مدرسه راه نمی دهیم 

ادیسون ساعتها گریست 



ودر خاطراتش نوشت :

توماس آلوا ادیسون 

کودک  کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان به نابغه قرن تبدیل شد 

تقدیم به همه مادرا  ❤❤❤

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۲:۴۱
شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۰:۵۱ ب.ظ

قیصر امین پور....

قیصر امین پور چه زیبا گفت :


مگر ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺨﺮﯾﺐ ﺭﻭﺡ ﻭ ﻗﻠﺐ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﯾﮏ ﺍﻧﺴﺎﻥ، ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ کلمه ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ :

"ببخشید"


ﻣﮕﺮ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻋﻤﺮﯼ ﺭﺍ ﻫﺪﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ:

" ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﯿﮑﻨﻢ "


مگر ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻏﺮﻭﺭ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺧﺮﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ی "ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ " ﻏﺮﻭﺭ له ﺷﺪﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﺑﺰﻧﯽ !!؟؟


مگر ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﮐﺴﯽ ﺯﻭﺩ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﺸﻮﯼ ﺑﮕﻮﺋﯽ:

 " ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ "


با ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ : ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮐﺮﺩ؟

چه ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﺨﺸﯿﺪ؟


گاهی ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻧﯿﺴﺖ ....

کاری ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﻣﺮﻫﻢ ﺩﺭﺩ ﺑﺎﺷﺪ، نیست.

گذﺷﺖ ﻫﻢ ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ،

ﻭﻗﺘﯽ ﺁﮔﺎﻫﺎﻧﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﻢ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﺎﺭ ﻫﻮﯾﺖ ﻭ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﮐﺴﯽ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ ....

انتظار ﺑﺨﺸﺶ ﻫﻢ ﻧﺎﺑﺠﺎﺳﺖ ....


شخصیت ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﺑﻪ ﺁﺷﻮﺏ ﮐﺸﯿﺪﯼ ، ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺁﺭﺍﻡ نمی ﺷﻮﺩ ...



آدمها را بفهمید، 

دل، آلزایمر نمی گیرد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۵۱
پنجشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۳:۰۸ ق.ظ

حکایت پیرزن....


یکی از دوستان میگفت 

تـوی قـصـابـی بـودم کـه یـه پـیـرزن اومـد تـو و یـه گـوشـه وایـسـتـاد ...

یـه آقـای خـوش تـیـپـی هـم اومـد تـو گـفـت : آقـا قـربـون دسـتـت پـنـج کـیـلـو فـیـلـه گـوسـالـه بـکـش عـجـلـه دارم ...

آقـای قـصـاب شـروع کـرد بـه بـریـدن فـیـلـه و جـدا کـردن اضـافـه‌هـاش ...

هـمـیـنـجـور کـه داشـت کـارشـو مـی‌کـرد رو بـه پـیـرزن کـرد گـفـت : 

چـی مـیـخـوای نـنـه ؟؟!

پـیـرزن اومـد جـلـو یـک پـونـصـد تـومـنـی مـچـالـه گـذاشـت تـو تـرازو و گـفـت :

هَـمـیـنـو گـوشـت بـده نـنـه ...

قـصـاب یـه نـگـاهـی بـه پـونـصـد تـومـنـی کـرد و گـفـت : پـونـصـد تـومـن فـقـط اّشـغـال گـوشـت مـیـشـه نـنـه ، بـدم ؟؟!

پـیـرزن یـه فـکـری کـرد و گـفـت : بـده نـنـه !!!

قـصـاب آشـغـال گـوشـت‌ هـای اون جـوون رو مـی‌کـنـد مـیـذاشـت بـرای پـیـرزن ...

اون جــوونـی کـه فـیـلـه سـفـارش داده بـود هـمـیـن جـور کـه بـا مـوبـایـلـش بـازی مـی‌کـرد گـفـت : ایـنـارو واسـه سـگـت مـی‌خـوای مـادر ؟؟؟

پـیـرزن نـگـاهـی بـه جـوون کـرد. گـفـت : سَـگ ؟؟

جـوون گـفـت اّره ..... سـگِ مـن ایـن فـیـلـه‌هـا رو هـم بـا نـاز مـی‌خـوره .....

سگ شما چه جور ی اینا رومیخوره ؟!

پیرزن گفت :میخوره دیگه ننه... شکم گرسنه سنگم میخوره... جوون گفت :نژاد ش چیه مادر؟؟ پیرزن گفت :بهش میگن توله سگ دوپاننه.. 

اینارو برای بچه ها م میخوام آبگوشت بذارم. جوونه رنگش عوض شد... یه تیکه ازگوشتای فیله برداشت، گذاشت رو اشغال گوشت پیرزن.. پیرزن بهش گفت:تومگه اینارو برای سگت نگرفته بودی؟؟ 

جوون گفت :چرا... پیرزن گفت :ماغذای سگ نمیخوریم ننه....!! بعد گوشت فیله روگذاشت اون طرف و آشغال گوشتاش رو برداشت ورفت... 

یادمان باشد، هرحرفی رو هر جایی به زبون نیاریم... 

ماازدل آدما خبری نداریم. شاید با کوچکترین حرف نابجا قلب کوچک آدمی بشکند. 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۳:۰۸
پنجشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۲:۲۵ ق.ظ

درسی از سهراب سپهرى


درسی از سهراب سپهری


سخت آشفته و غمگین بودم

به خودم می گفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند

درس ومشق خود را…

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

و نخندم اصلا

تا بترسند از من

و حسابی ببرند…

خط کشی آوردم،

درهوا چرخاندم...

چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !

اولی کامل بود،

دومی بدخط بود

بر سرش داد زدم...

سومی می لرزید...

خوب، گیر آوردم !!!

صید در دام افتاد

و به چنگ آمد زود...

دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف،

آنطرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، اینجا

همچنان می لرزید...

” پاک تنبل شده ای بچه بد ”

" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"

” ما نوشتیم آقا ”

بازکن دستت را...

خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم

ناله سختی کرد...

گوشه ی صورت او قرمز شد

هق هقی کردو سپس ساکت شد...

همچنان می گریید...

مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد

زیر یک میز،کنار دیوار، 

دفتری پیدا کرد ……

گفت : آقا ایناهاش، 

دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود

سرخی گونه او، به کبودی گروید …..

صبح فردا دیدم

که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر

سوی من می آیند...

خجل و دل نگران، 

منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای، 

یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم

پدرش بعدِ سلام، 

گفت : لطفی بکنید، 

و حسن را بسپارید به ما ”

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده 

بچه ی سر به هوا، 

یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است

زیر ابرو وکنارچشمش،

متورم شده است

درد سختی دارد، 

می بریمش دکتر 

با اجازه آقا …….

چشمم افتاد به چشم کودک...

غرق اندوه و تاثرگشتم

منِ شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد وکوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر ….

من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم

من از آن روز معلم شده ام ….

او به من یاد بداد درس زیبایی را...

که به هنگامه ی خشم

نه به دل تصمیمی

نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلا من 

عصبانی باشم

با محبت شاید،

گرهی بگشایم

با خشونت هرگز...

با خشونت هرگز...

با خشونت هرگز...

<<سهراب سپهرى >>

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۲:۲۵
پنجشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۲:۰۲ ق.ظ

نوشته ای از فریدون مشیری

از خواندن این نوشته فریدون مشیری سرمست شوید!


 به انگشت نخی خواهم بست

تا فراموش، نگردد فردا

زندگی شیرین است، زندگی باید کرد

گرچه دیر است ولی

کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید

به سلامت ز سفر برگردد

بذر امید بکارم، در دل

لحظه را در یابم

من به بازار محبت بروم فردا صبح

مهربانی خودم، عرضه کنم

یک بغل عشق از آنجا بخرم

یاد من باشد فردا حتما

به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم

بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در

چشم بر کوچه بدوزم با شوق

تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود

و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست

یاد من باشد فردا حتما

باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست

و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا

و بدانم که شبی خواهم رفت

و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی......

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۲:۰۲
پنجشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۲:۴۲ ق.ظ

زمان چیز عجیبست.....

زمان چیز عجیبست...

میدود...

جلو میرود..

ودوست داشتنى ترین آدم هاى زندگیت را یا کهنه میکند یا عوض!!

بعضى ها یا تغییر میکنند یا حقیقت درونشان مشخص میشود!!!

زمان دیر یا زود به تو ثابت خواهد کرد که کدامشان ماندنى اند و کدامشان رفتنى!!!

من دعا میکنم 

زمان بگذرد و دنیا پر شود از آدم هاى واقعى....

آدم هاى که نه زمان آنها را عوض کند نه زمین . . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۴۲