هنر و دانش

طبقه بندی موضوعی

۱۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۴، ۰۱:۳۶ ق.ظ

پلوی زندگیتو خالی نخور

یک دوستی داشتم پلوی غذایش را خالی می خورد، گوشت و مرغش را می گذاشت آخر کار، می گفت می خواهم خوشمزگی اش بماند زیر زبانم، همیشه هم پلو را که می خورد سیر می شد، گوشت و مرغ غذا می ماند گوشه ی بشقابش، نه از خوردن آن پلو لذت می برد، نه دیگر ولعی داشت برای خوردن گوشت و مرغش، برای جاهای خوشمزه ی غذا...

زندگی هم همینجوری ست. گاهی شرایط ِ ناجور زندگی را تحمل می کنیم، لحظه های خوبش را می گذاریم برای بعد، برای روزی که مشکلات تمام شود، هیچ کداممان زندگی در لحظه را بلد نیستیم.


همه ی خوشی ها را حواله می کنیم برای فرداها، برای روزی که قرار است دیگر مشکلی نباشد، غافل از اینکه زندگی دست و پنجه نرم کردن با همین مشکلات است، یک روزی به خودمان می آییم می بینیم یک عمر در حال خوردن پلو خالی ِ زندگی مان بوده ایم و گوشت و مرغ لحظه ها، دست نخورده مانده گوشه ی بشقاب، دیگر نه حالی هست، نه میل و حوصله r)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۳۶
شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۴، ۰۱:۳۴ ق.ظ

زاهدی گوید.....

زاهدی گوید:جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.

اول: مرد فاسدی از کنار من گذشت و من 

گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. 

او گفت: ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده ای گل الود میرفت

 به او گفتم قدم ثابت بردار تا نلغزی.

گفت:من بلغزم باکی نیست بهوش باش تو نلغزی شیخ! که جماعتی از پی تو خواهند لغزید

سوم: کودکی دیدم که چراغی در دست داشت

 گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟ 

کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت

 و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم: زنی بسیار زیبا که درحال خشم

 از شوهرش شکایت میکرد. گفتم اول

 رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.

گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم

 چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست؛

 تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۳۴
چهارشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۴، ۰۳:۱۳ ب.ظ

خسروشکبیایی چه زیبا گفت

خسرو شکیبایی چه زیبا گفت:

تا زنده ای در برابر کسی که به خودت علاقه مندش کردی مسئولی... مسئولی در برابر اشکهایش، در برابر غمهایش، در برابر تنهاییش... اگر روزی فراموشش کردی دنیا به یادت خواهد آورد...

گاهی باید نبخشید کسی را که بارها او را بخشیدی و نفهمید، تا این بار در آرزوی بخشش تو باشد! گاهی نباید صبر کرد باید رها کرد و رفت تا بدانند که اگر ماندی رفتن را بلد بوده ای! گاهی بر سر کارهایی که برای دیگران انجام میدهی باید منت گذاشت تا آنرا کم اهمیت ندانند! گاهی باید بد بود برای کسی که فرق خوب بودنت را نمی داند! و گاهی باید به آدمها از  دست دادن را متذکر شد! آدمها همیشه نمی مانند یکجا در را باز میکنند و برای همیشه می روند...

گاهی یک نفر 

با نفس هایش

بانگاهش

باکلامش

با وجودش

با بودنش....

بهشتی میسازد از این دنیا برایت

که دیگر بدون او

بهشت واقعی را هم نمیخواهی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۱۳
سه شنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۴، ۱۱:۴۳ ب.ظ

استاد فلسفه

استاد فلسفه

یه روز یه استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه: «امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب یاد گرفتین یا نه…!»

بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و به دانشجوها میگه: «با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنید که این صندلی وجود نداره!»

دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روی برگه.

بعد از چند لحظه یکی از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد.

روزی که نمره ها اعلام شده بود، بالاترین نمره رو همون دانشجو گرفته بود!

اون فقط رو برگه اش یه جمله نوشته بود: «کدوم صندلی؟»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۳
سه شنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۴، ۰۷:۲۵ ب.ظ

سال نو

همه به شمامیگویند :

امیدوارم سال خوبی داشته باشید

ولی من می گویم :

امیدوارم سال خوبی را برای خودتان خلق کنید!

به فکر آمدن روزهای خوب نباشید؛ آنها نخواهند آمد …

به فکر ساختن باشید؛

روزهای خوب را باید ساخت.

روزهای پیش رویتان بی نظیر... سال نو مبارک سال



(flower)(flower)(flower)(flower)(flower)(flower)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۲۵
سه شنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۴، ۰۷:۱۹ ب.ظ

گاندی

میگن زمانی که گاندی میخواست خودشو به جلسه ای برسونه که قرار بود اونجا از حق ملتش در برابر انگلیسی ها دفاع کنه به قطار دیر میرسه و قطار در حال حرکت بوده که مجبور میشه دنبال قطار بدوه بالاخره به قطار میرسه و سوار میشه اما یک لنگه کفشش از پاش در میاد و میفته کنار ریل و خودش اون یکی  لنگه رو هم میندازه وقتی میرسه به مقصد و وارد جلسه میشه تمام حضار به گاندی پابرهنه میخندن و یکی از انگلیسیها میگه آقای گاندی کفشهایتان کو؟ نکنه با پای برهنه میخواین از حقوق ملتتون دفاع کنید؟!!! مجددا همه خنده ی  بلند و طولانی سر دادند و گاندی با نگاهی آرام و لبخندی بر لب آنها را نظاره میکرد وقتی خنده ی آنها تمام شد گاندی گفت وقتی به علت تاخیر بدنبال قطار میدویدم تا به اینجا برسم یک لنگه کفشم از پایم در آمد و من آن یکی لنگه را نیز درآوردم و نزدیک لنگه ی دیگر انداختم  که اگر پابرهنه ای پیدایشان کرد یک جفت کفش داشته باشد نه یک لنگه...

سکوت مرگباری سالن را فراگرفت...

آری این است معنای انسانیت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۱۹